#سنگ_قلب_مغرور_پارت_7

استاد محتشم یکی از بهترین ومعروفترین معمارها به حساب میومد.وقتی باهاش صحبت کردم ازم خواست طرح هایی که توی این مدت برای خودم زدمو براش ببرم ا ببینه تو چه سطحیم. منم قبول کردم.قرار شد چند روز دیگه براش ببرم.

شنبه صبح با صدای زنگ پروانه از خوب بیدار شدم. شروع کردم به جمع کردم وسایلم. امروز باید کارهامو به استاد محتشم بدم. طرحام زیاد بودن. چون از سال سوم کارشناسی تا الان برای خودم کار میکردم. چون توی خونم اینترنت داشتم همیشع بروزترین مجلات و مقاله های معماری رو میخوندم و ازشون توی طرحام استفاده میکردم. دوس داشتم یه معمار خوب بشم. ولی فک نمیکردم یه روزی اینا به دردم بخوره.

با پروانه وارد دانشگاه شدیم و من مستقیم به طرف اتاق محتشم رفتم. پشت در که رسیدم یه لحظه از کاری که میخواستم بکنم ترسیدم. من دارم چیکار میکنم؟ دارم طرحامو میبرم پیش یکی از معروفترین معمارای ایران.!!! اما نباید بترسم فوقش میخواد بگه ارزشی ندارن . باید این کارو انجام بدم و ترسم نداره . درو زدم و رفتم داخل...

***

ـ سلام.استاد.صبحتون بخیر

ـ سلام.بفرمایید. صبح شما هم بخیر

ـ راستش مزاحمتون شدم تا ظرحامو نشون بدم. البته زیادن اگه بخواین میزارن پیشتون ببینید.

ـمگه چندتا طرح توی خونه زدی؟

ـ زیاد. راستش میدونین من از سال سوم کارشناسی طرح میزدم. ولی به کسی نشون نمیدادم چون فکر میکردم بدردبخور نیستن به همین خاطر طرحام روی هم تلنبار شدن.

ـ آفرین .کمتر کسیه که بتونه مثه تو جرات کنه طرح بزنه و این خودش کلیه. باشه من تک تک نگاه میکنم بهت خبر بدم.

ـ ممنونم استاد.پس من شمارمو روی طرحام میزارم.بهم خبر بدین.

ـباشه دخترم بهت خبر میدم.

ـ پس خدانگه دار


romangram.com | @romangram_com