#سنگ_قلب_مغرور_پارت_10
ـ مهرا دفعه ی آخرت باشه اینطوری صحبت میکنی. خیلی خوب باباحاجی یه کم حالش خوش نیس بیقراریتو میکنه.
ـ الهی من فداش شم. مخلص بیقراریشم هستم. الان کجایی عمو؟ اگه پیششی گوشیرو بده بهش تا حالشو جا بیارم
عمو با بغض جوابمو داد.
ـدختر چقدر حرف میزنی؟پیشش نیستم. زودتر حرک کن.
ـباشه بابا چرا میزنیم. تا شب حرکت میکنم.
ـ نخیر. لازم نکرده.تا یه ساعت دیگه حرکت کن.فهمیدی تا شب باید اینجا باش؟
ـ باشه.میرم الان وسایلمو جمع کنم بیام.کاری ندارین؟
ـ نه. فقط از تهران خارج شدی تک بزن.
ـ باشه.خدافظ
نفهمیدم چطوری رسیدم خونه وسایلمو جمع کردم.پ/ری راه افتادم .حرکت کردم سمت شهری که سه سال ازش دلچرکینم.
رانندگیم خوب بود.بنا براین زودتر رسیدم به شاهرودولی به عمو اینا خبر ندادم خواستم مثلا غافلگیرشون کنم.سرکوچه ماشینو گذاشتم .خواستم بقیه راه رو پیاده برم. اما همون جا کنار ماشین خشکم زد. سر تا سر کوچه پارچه مشکی زده شده بود.
وای نه. باباحاجی من . نه.......نه............. این امکان نداره .عمو نادر گفت فقظ یکم ناخوشه........ نه...........
همون جا روی زانوهام افتادم. خدایا چرا؟ .......... چرا میخوای بی کس ترم کنی؟........ مگه چه گناهی کردم که تنهایی سهم من بشه؟................ تا کی باید تنهاتر بشم؟.............. دستی روی شونم حس کردم برگشتم سمتش نگاهمو بالا کشیدم. پیراهن مشکی که تنش بود بهم دهن کجی میکرد. روی پیراهن مشکیش نگاهم ثابت موند تا بالاخره صداش در اومد
romangram.com | @romangram_com