#سنگ_قلب_مغرور_پارت_11
ـ مهرا خانوم. باباحاجی چشمهاش به راه موند . ولی دیر رسیدی.
همین یه جمله واسه آتش زدنم کافی بود.تا بشم که آتشفشان در حال فوران. تا بشم مهرا 3سال پیش.......
بلند شدمو ایستادم روبوش .نگاهمو به چشهای قهوه ای صدرا که روبروم بود دوختم و لرزون گفتم:
ـ صدرا .... ت. .توروخدا.. راستش بگو باباحاجیم.....
ـ دختر دایی آروم باش . باباحاجی راحت رفت . خدا خیلی دوسش داشت.مرگ برای همه ماست. حق ماست.
ـ نه.نهههه. مرگ حق نیست. چرا همش باید برای اطرافیان من حق باشه؟ چرا نمیاد حق من باشه؟ هااا......
زده بودم به سیم آخر . بلند داد میکشیدم. زار میزدم.مشتهای گره کردمو روی سینه ی صدرا میکوبیدم. صدرا بدون اینکه چیزی بهم بگه فقط بهم اجازه داد خودمو سبک کنم. اصلاچیزی نمیفهمیدم. فقظ میخواستم خالی شم. ار این بغض لعنتی خسته شده بودم. خسته...............
و دیگه یه خلا آرامشبخش . یه سکوت زیبا.........
چشمهامو کم کم باز کردم.و به چند جفت چشم که از شدت گریه مثل کاسه خون شده بودند نگاه کردم.فقط تونستم بگم
ـ باباحاجی...... من باباحاجیمو میخوام.
چشمم به عمو نادر خورد و نیمخیز شدم سمتش
ـ عمو جون چرا زودتر بهم نگفتین؟ چرا باید آخرین نفر باشم. ها؟
ـ جان عمو آروم باش گلم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.اونقدر ه همه تو شوکیم عزیزم.
romangram.com | @romangram_com