#سنگ_قلب_مغرور_پارت_69
سریع آماده شدم. خیلی وقته به این موقع بیرون رفتن عادت داشتم. 14 ساله که کارم شده شبگردی توی خیابونای بی دورگیکر تهران......
سوویچ رو برداشتم از خونه زدم بیرون...
به سمت شرکت می روندم. حوصله ی ایستادن پشت چراغ قرمز رو نداشتم . برام مفهومی نداشتن... من تمام چراغ قرمزای زندگیمو رد کردم . اینا برام مسخره بودن... بی تفاوت از همشون گذشتم.این هم یکیش...........!
به چراغ قرمز دوم که رسیدم به اجبار ایستادم چون خیابون خلوت نبود.چشمم به دختر بچه ای که داشت یه جعبه ای رو حمل میکرد افتاد. یه لحظه فقط نگاهش با من یکی شد و تمام تنم از این نگاه گرم شد. اما با دیدن چشماش تمام حواسم به سمت اون دلقک کوچولوی سرتق رفت. ذخنری که توی کارش مونده بودم...
. همه ی کاراش برام علامت سوال بود...
اخلاقش...رفتاراش.. حتی حرف زدنش... همه چیزش با بقیه ی دخترای و زنایه دیگه فرق داشت...
یه چیزی متفاوتی درش بود ....... نگاه عجیبی داشت و چشمهایی که هر لحظه حرف تازه ای برای گفتن داشتن ..........
برای من سخت بود . سخت تر از اون چزی که فکرشو میکردم.. یک دنده و لجباز ! ترس رو توی تک تک رفتاراش حس میشد اما بی پروایی میکرد.
و من به اینهمه بی پروایی از طرف یه دختر عادت نداشتم..........
عادت نداشتم که بهم گستاخی شه..
عادت نداشتم سوالی رو دوباره تکرا کنم....
عادت نداشتم با جنس زن آروم برخورد کنم..................
تنفرم بهشون باعث شده بود که بشم سنگ. تمام احساسم رو به خطر جنس این دختر در خودم کشته بودم.
romangram.com | @romangram_com