#سنگ_قلب_مغرور_پارت_68
با تماس دستش تمام بدنم بی حس شد ..............................
احساس کردم دیگه پاهام توانایی ایستادن ندارن. ...........
اونقدر بی حسو بی توان شدم که احساس کردم دیگه نمیتونم بایستم . منتظر بودم که با سر برم توی پارکتای سالن.... اما ....... نه. کله پا نشدم.!...... چرا؟............
دو تا دست از پشت روی شکمم محکم حلقه شد و منو نگه داشت.لالِ لال شدم.هر وقت می ترسیدم لال میشدم ، هیچ صدایی ازم درنمیومد.. .
حلقه ی اشک توی چشمام دیدمو تار میکرد...........
برگردونده شدم............
و دومین شوک بهم زده شد... اون...... اون اینجا چیکار میکرد....
ناخودآگاه قطره های درشت اشک روی گونه هام جاری شد....و........... چشمام بسته شد
تنها چیزی که فهمیدم این بود که منو بلند کرد و توی آغوشش گرفت و محکم به خودش چسبوندم و من پر شدم از عطر تنش..
حسان فرداد....
لعنتی..... این مدت اصلا حواسم رو نمیتونم متمرکز کنم و باعث میشه هر دفعه سر این حواس پرتی مشکلی برام پیش بیاد ...
کلید ای کمدو روی میز کارم جا گذاشته بودم.باید امشب قرارد های کاریه پروژه ی جدید رو تنطیم می کردم.
اَه... باید برم شرکت .... نگاهی به ساعت انداختم. 12 رو نشون میداد...
romangram.com | @romangram_com