#سنگ_قلب_مغرور_پارت_55

چی ؟چشم حتما .همینم مونده ! دیروز برای مرخصی رفت برای عفتادو هفت پشتم بس بود.

ـ نه....نه.... خوبم. گفتم که چیز مهمی نیس.

ـ باشه.راستی تا نیم ساعت دیگه همه ی مهندسا ی شرکت توی سالن کنفرانس باید جمع شن.انگار برنامه ی کاری جدید قراره بدن.

اونروز به بدترین صورت ممکن گذشت. مزخرف ترین روز زندگیم بود. گندترین و افتضاح ترین روز...

خدایا این خودپرست نزده اینطوری می رقصید حالا که آتو دادم دستش که دیگه بندری کمتر رضایت بده نیس....

جلسه ی اونروز دو سه ساعت طول کشید و من تمام این مدت سرم توی گردنم فرو رفته بود..برای اولین بار در عمرم واقعا خجالت کشیدم توی چشماش نگاه کنم.

وضع لباسم صبح افتضاح بود و من در کمال پررویی جلوش با اون وضع رژه رفته بودم.

برای اولین بار معاون شرکت مظاهر حمیدی رو دیدم. واقعا پسر خوش تیپی بود و خوش اخلاق. برعکس این گنده اخلاق. از نظر تیپی با فرداد تقریبا توی یه رده بود.اما جذبه و ابهتی که توی صورت فرداد موج میزد و اون غرور و خودشیفتگی اش هم باعث شده بود متمایز باشه.

توی اون جلسه هم درباره ی پروژه جدیدی گفته شد که قراره در یکی از شهرهای ترکیه به دست ما سپرده بشه. که مالک اون یک یک ایرانی ترک تباره و میخواد که پروژه رو یکی از شرکتهای معتبر ایرانی انجام بده و قراره تا دو سه ماه آینده یک تیم مهندسی که سرپرستش خود فرداده به ترکیه فرستاده شه

***

دو سه روز از اون اتفاق مزخرف گذشته بود و کمی حالم بهتر شده بود. مشغول کارهام بودم که دیدم یکی از طرح های رو توی ماشینم جا گذشتم. .رفم توی پارکینگ که طرحمو بیارم همزمان گوشیم زنگ خورد. پروانه بودو توی این مدت که استخدام شرکت شده بودم از همه کس غافل شده بودم. هم از پروانه و عزیز جون هم از خونواده بابا و مامانم. حتی برای مراسم چهلم باباحاجیم هم نتونستم برم. فقط یه زنگ به عمو زددم .همین..........

البته با پروانه تقریبا هر روز حرف میزدم ولی خیلی کم میدیمش.

ـ خاک بر اون سر ندید بدید کم جنبت ! من اگه میدونستم با سر کار رفتن می ری گم و گور میشی به جد و آبادم می خندیدم این جوری بزارم توی کاست........


romangram.com | @romangram_com