#سنگ_قلب_مغرور_پارت_54

ـ فکر نمی کردم دلقک کوچولوی سرتق همچین اندامی داشته باشه؟ ترسو بودن بهت نمیاد.

دیگه رسما داشتم سکته میزدم. خدایا غلط کردم. خدایا خودموبه خودت میسپارم.

فقط از دست این خودپرست نجاتم بده.............

ـولم کن بهت نمیاد اینقدر سست باشی و الان از خود بی خود شده باشی؟ ولم کن دیگه...

دیگه باید تقلا میکردم.شروع کردم به دست و پا زدن. دستاش شل شد منم مثه فشنگ از آغوشش پریدم بیرون.

برگشتم...........

یهو دستاش دور شکمم محصور شد و منو به خودش چسبوند. حلقه ی اشک توی چشمام جمع شد .آروم لبهاشو به گوشم چسبوند و گفت:

ـ خانم مهندس .جمله ی آخرتو نشنیده میگیرم.الان هم بدو برو آماده شو . پایین توی پارکینگ منتظرتم.

دستاشو از روی شکمم برداشت و از کنارم به سرعت رد شد. منم که داشتم خفه میشدم سریع پریدم توی اتاق. حسابی به خودم فحش دادم. آماده شدم. از ترس ...از هیجان ..از شوک بزرگی که بهم وارد کرده بود اصلا نفهمیدم چی پوشیدم و چطوری رفتم توی پارکینگ.

دنبالش تا شرکت حرکت کردم..به محض رسیدن به پارکینگ شرکت منتظر نموندم با سرعت باد رفتم توی ساختمون.

ـمهرا دختر چته؟ خوبی؟چرا مثه لبو سرخ شدی؟

ـ هیچی حوری جون. فقط یه کم فشارم پایین اومده.میشه به عمو هاشم (آبدارچی)بگی برام یه لیوان شربت بیاره.

ـ باشه عزیزم. اگه خوب نیستی نمیومدی؟بهتری بری پیش اقای فرداد و امروزو مرخصی بگیری...


romangram.com | @romangram_com