#سنگ_قلب_مغرور_پارت_39
با صدایی که به زور ازم در اومد گفتم:
ـ اینطور نیست. مهم نیست اصلا. نباید جلوی این آقا غوله ابراز وجود میکردم. .فک کم از پر مرغ فراتر رفتم درسته؟
قیافه درهم سماواتی به آنی عوض شد و یه لبخند عریض توی صورتش نمایان شد.گفت:
ـ دختر تو دیگه کی هستی ؟ من گفتم با این حرفا دمتو میذاری روی کولتو و خداحافظ.
تو چیزی به نام ترس تو وجودت نداری؟ من جای تو سکته رو زدم. خیلی خودشو نگه داشت در مقابلت.
ـ نه بابا. من پر روتر از این حرفام. تا شاخ این آقا غوله رو نشکنم هیج جا نمیرم. خیالت تخت. در ضمن این کنترل شدش این ریختی بود؟
ـ آره دختر خوب. اگه مرد بودی الان باید جنازتو از اینجا بیرون میردم.
ـ اوه پس خدا رو شکر که من مرد نیستم. نامرد بودنم بعضی جاها بدرد میخوره. نه؟
سماواتی رسما قهقه میزد .یهو سرشو سمت اتاق فرداد برگردوند و با ترس به من نگاه کرد.
ـ پاشو ،پاشو .. فک کنم کمر به قتل من بستی امروز. بلند شو تا نیومده ایندفعه هر دوتامون رو سر ببره. بلندشو زبون نریز.
با این حرفش خندم گرفت. راست می گفت اگه این دفعه میومد حتما سر روی تنم نمیموند.
همراهش رفتم تا با کل ساختمونو و همکارا آشنا شم.
در طبقه اول یا همکف ایستگاه منشی های عمومی و سالن غذاخوری و آشپزخونه قرار داشت .
romangram.com | @romangram_com