#سنگ_قلب_مغرور_پارت_38

ـ که اینطور.!... پس قراره در کنار طراحی شغل دوم هم داشته باشی ،اتفاقا بهت میاد.به قیافتم میخوره. یک دلقک کوچولویی که میخواد همرو بخندونه و انرژی بگیره .میخوای مضحکه باشی ؟ باشه واسه جلب توجه هم که شده باید یه کاری کرد .بعضی ها با برو رو ،بعضی ها با عشوه و ناز و بعضی ها هم مثله تو با دلقک بازی . بالاخره راه زیاده ، تنوع هم زیاده....

احساس کردم یه سطل آب یخ ریختن روم. این عوضی داشت بهم میگفت دارم واسه دیده شدن این کارو میکنم.

پستِ بی شرم....

چقدر دوست داشتم هر چی فحش بلد بودم نثارش کنم ولی از ترس صدام توی گلوم خفه شده بود.نمی دونم .... نمیدونم چرا ؟

چرا خفه شدم؟

چرا بهش اجازه میدم هرچی از دهنش خارج میشه بهم بگه؟

عوضی .............آشغال............

نفسام به شماره افتاده بود.احساس کردم چیزی توی گلوم سنگینی میکنه و هر آن ممکنه نفسم بند بیاد.

تا تمام قدرتم رو جمع کردم تا جوابش بدم. با یه پوزخند عمیق برگشت رفت سمت اتاقشو درو محکم کوبید.

از صدای کوبیده شدن در احساس کردم قلبم هم خرد شد. این بشر چیزی به نام شرم نمی شناسه.

توی خودم بودم که دستی لیوان آب رو جلوم نگه داشت.

آقای سماواتی با حالتی گرفته لیوان رو به سنتم گرفته بود. گفت:

ـ خانم عظیمی بفرمایید آبو بخورید. من واقعا شرمندم. باعث شدم شما این حرفاو بشنوید. واقعا متاسفم.


romangram.com | @romangram_com