#سنگ_قلب_مغرور_پارت_32
و دوباره نگاهمو به برگم دادم و شروع کردم به توضیح دادن.
تقریبا یک ساعتو نیم زمان برد .
به محض تموم شدن حرفهام سرمو بالا آوردم تا ببینم الان در چه حاله.
هیچ چیزی توی صورتش نبود.نه حالت تعجب نه تمسخر و نه حتی عصبانیت . خالی از هر نوع احساسی......................
آروم از روی مبل بلند شد و سمت میز کارش رفت .توی همین فاصله بلند شدمو وسایلمو جمع کردم ، آماده ی رفتن شدم که صداش باعث شد بهش نگاه کنم.
ـ بیشتر از اونچه که فکر میکردم خلاقیت در طراحی داری و ایدت در حدی قابل قبوله .
با این حرفش ناخودآگاه پوزخندی روی لبم نشست .
گفتم:
ـ بله خوشحالم که بهتون ثابت شد و وقتتون رو که اینقدر براش نگران بودید هدر نرفت و دست خالی نموندید.
از پشت میزش بلند شد و روبروی من با یک فاصله ی کم ایستاد.قدش از من بلندتر بود و باید برای نگاه کردن به صورتش سرمو کمی بالا میگرفتم و زل زدم به چشمهاش و اون دستاشو گذاشت توی جیب شلوارش .خیره نگاهم کرد وگفت:
ـ درسته.خوشحالم. البته نه تنها خلاقیت ولیاقتت رو بهم ثابت کردی بلکه چیزهای دیگه هم هم برام اثیات کردی.
حالتم رو حفظ کردم و خیره توی چشمهاش گفتم: مثلا چه چیزهایی؟
کمی سرشو به سمتم خم کرد و آرومتر گفت:
romangram.com | @romangram_com