#سنگ_قلب_مغرور_پارت_31
ـ هنوز نیم ساعت از زمانت مونده . حداقل میتونستی این نیم ساعت رو هم فکر کنی شاید توی این دقیقه های آخر تونستی یه طرح ابتدایی ارایه بدی. یازده و نیم ساعت از وقت باارزشم رو هدر دادم ، میتونم نیم ساعت دیگه هم تحمل کنم.
با این حرفش حرصم دراومد.مردک عوضی پیش خودش چی فکر کرده. حتی عرضه ندارم ایده ی یه طرح بدم؟ صبر کن حالیت میکنم..............
منم با یه پوزخند مثله خودش روی لبم آوردم و آروم به میزش نزدیک شدم.
دستامو روی میزش گداشتم و کمی به سمتش مایل شدم. خیلی ریلکس گفتم:
ـ نمیخواستم بیشتر از این وقت گرانبهامو برای این آزمون مسخره حروم کنم. در ضمن بیشتر از یه ایده به ذهنم رسید. اگر لطف کنین نزول اجلال بفرمایید میتونید ببینید. جناب مهندس !
روی کلمه ی مهندس تاکید کردم.
با تموم شدن حرفم یه ابروشو بالا انداخت و رنگ نگاهش حالت تمسخر بیشتری گرفت و خیلی آروم اما پرابهت از صندلیش جدا شد و به طرف مبلمان وسط اتاقش رفت و نشست روی مبل یه نفره و مغرورانه پاشو روی پای دیگش قرار داد.
منم توی این فاصله مدام نفس های عمیق میکشیدم تا بتونم این بشرو تحمل کنم.
روبروش روی مبل نشستم و کاغذ A3 رو روی میز باز کردم. بدون نگاه کردن بهش شروع به توضیح کردم. میدونستم اگه به اندازه ی یه ثانیه نگاهم با نگاهش یکی بشه دیگه این چشما نمیذارن کارمو انجام بدم. بنابراین تمام حواسمو دادم به برگه .
وسطای توضیح دادن بودم که اعصابم شدید بهم ریخت. فاصله ی میز از مبلی که من نشسته بودم یه کم زیاد بود بنابراین من هردفعه باید کلی خودمو خم میکردم تا دستم به برگه برسه . بتونم کامل طرحو نشون بدم. بنابراین از جام بلند شدم و سمت میز مبل رفتم .
زیر میز مبل یک قالیجه ی زیبا پهن بود . بیشتر قالیچه از زیر میز بیرون اومده بود. . فضای کافی برای نشستن یک نفر بود. پس میتونستم اونجا بشیتم. بدون هیچ حرفی روی زانوهام نشستم و خواستم ادامه توضیحاتم رو بدم که نگاهم به نگاه متعجبش گره خورد . به محض اینکه متوجه نگاه من روی خودش شد سریع حالت تعجبش از بین رفت وفقط نگاهم کرد.
احساس کردم باید براش توضیح بدم پس راحت گفتم:
ـ توضیح دادن از اون فاصله برام سخت بود . نمیتونستم روی طرح مسلط باشم. اینجا راحتترم.
romangram.com | @romangram_com