#سنگ_قلب_مغرور_پارت_30

تمام وجودم لذت شد. ..........

لذت وصف نشدنی ..............

دیگه برام حرفهای اون خود پرست مهم نبود. مهم نبود که نتیجش چی میشه. مهم این بود که تونستم اونم زودتر از قرار.

سریع لب تاپمو و برگها رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.

تا آقای سماواتی منو دید بلند شد و با لبخند بهم خسته نباشید گفت.

منم با لبخند ازش تشکر کردم. و ازش خواستم به اون خودپرست خبر بده که کارم تموم شده.

اولش با تعجب نگام کرد ولی بعد لبخند قشنگی تحویلم داد و گوشی رو گرفت تا بهش خبر بده.

قبل از وارد شدن به اتاقش نقسم رو با صدای بلند بیرون دادم و چند ثانیه پشت درش ایستادم.

(مهرا اگه این یارو خودپرست و مغروره و گستاخ و عوضیه اما کارت بهش گیره. الان که رفتی داخل ، سعی کن بزنی به بی خیالی . بی توجه به تیکه هاش . فکرتو فقط روی ارائه ی طرحت بزار . تو به این کار نیاز داری . به خاطر پروانه ، به خاطر عزیز جون . پــــــــــــس لطفا خفــــــــه..........!!!!!!!!!!!!!!!!.. ..........)

با گفتن این حرفها به خودم آرامتر شدم. چند ضربه به در زدم و وارد شدم.

پشت میزش نشسته بود و سرش توی لب تاپش بود. با سلام من سرشو بالا آورد .بعد خودشو به پشت صندلی یه جورایی انداخت و دست به سینه منو نگاه کرد .

هول شدم اما سریع خودمو جمع کردم.

با صدایی سردتر و خشک تر از همیشه و با یه پوزخند مسخره رو به من گفت:


romangram.com | @romangram_com