#سنگ_قلب_مغرور_پارت_29

شروع کردم به فکر کردن. لب تاپمو باز کردم باید به چند تا سایت سر بزنم و چند تا مقاله هم دانلود کنم. باید طراحی بروز باشه.باید نکته به نکته ی اصول معماری روش پیاده کنم .

مشغول بودم و از همه جا بی خبر.

با باز شدن در اتاق سرمو از لب تاپ بیرون آوردم. دیدم آقای سماواتی با یه سینی که توش غذا بود جلوی در ایستاده ومنتطر اجازس.

با لبخند از جام بلند شدم..تا بلند شدم احساس کردم کمرو گردنم از وسط نصف شدند. صورتم از درد جمع شد . نگاهم به ساعت توی اتاق افتاد 4بعدازظهر بود. یعنی من 8 ساعت به همین حالت نشستم. معلومه ستون فقرات برا م نمیمونه. یکم خودمو جمع و جور کردم.

آقای سماواتی وارد شدو سینی غذا رو کنار برگه های A3 گذاشت و ازم خواست تا نهار بخورم. و گفت چند بار از ظهر اومده و برای ناهار صدام زده. اما من اصلا حواسم نبوده تا الان خودش برام غذا رو آورده.

خیلی خوشحال شدم.

هرچه قدر اون رییسش عوضی و خودپرست و سرده ولی در عوضش منشیش آدم گل و با فرهنگ و باحالیه.

ازش تشکر کردم. و اون هم رفت تا من بتونم سریع به کارم برسم.....

دیگه کارای اصلی رو انجام داده بودم. فقط مونده بود طرح اصلی رو روی برگه بزنم. و با نرم افزار سه بعدیشو تکمیل کنم. .تا 9.30 هم وقت زیاد داشتم. پس با خیال راحت نهارمو خوردم.

وای باورم نمیشد بالاخره تموم شد.

بالاخره تونستم تمومش کنم.

نگاه به ساعت کردم 9 بود.

یعنی نیم ساعت زودتر از اونچه که قرار بوده تموم شده.


romangram.com | @romangram_com