#سنگ_قلب_مغرور_پارت_22
با آرامش همراه استاد محتشم با زدن ضربه به در وارد اتاق شدیم.
به محض ورودمون فرداد که پشت به ما سمت پنجره شیشه ای ایستاده بود برگشت وبه سمت ما اومد.
برگشتن او همزمان با بالا بردن سر من شد .
درجا خشکم زد .خدای من !چیزی رو که میدیم رو نمی تونستم درک کنم.
یک جفت چشم سرد و بی احساس که باعث شد تمام تنم از سرما یخ بزنه. دوباره این چشمها به تنم لزره انداخته بود.
با هر قدمی که سمت ما برمیداشت احساس میکردم چیزی در درونم ذره ذره داره فرو میریزه. توان هیچ کاری رو نداشتم . حتی به زور نفس میکشیدم.
درست روبروی ما ایستاد . دستشو آروم روبروی استاد محتشم گرفت و احوال پرسی خیلی رسمی کرد.
عجب صدایی داشت.! ... خالی از احساس ....سرد.....خشک..... مثل چشماش ......
خدایا این دیگه کیه؟...........
فقط چند ثانیه به طرف من برگشت و نگام کرد و خیلی زود نگاهشو ازم گرفتو تعارف به نشستن کرد.
طوری رفتار میکرد که انگار من اونجا حضور ندارم.!...........
به محض تعارف کردن به سمت مبلمان که وسط اتاقش بود حرکت کرد.
سعی کردم که به خودم مسلط باشم و نقاب بی تفاوتی بزنم که موفق هم شدم.
romangram.com | @romangram_com