#سنگ_قلب_مغرور_پارت_20

ـ ببین من هر چی میگم توهزار برابر بدترش رو تصور کن. اصلا تو کار خلقت این بشر موندم. این همه غرور باورت میشه ؟ حتی موقع راه رفتنش هم ازش غرور میریزه ولی خداییش کارش درسته و طرحهاش تکه. من به شخصه چند تا از نمونه کاراشو دیدم دهنم مثه غار باز موند ولی حیف که آدم نیست.میدونی چیه ؟شنیدم با زن جماعت آبش توی جوب نمیره. راحتتر بگم از جنس ما نفرت داره.

2ساعت تمام داشتم به حرفای پروانه که راجب به این حسان فرداد بود گوش میدادم.شب خونه پروانه اینا موندم تا صبح از این حسان فرداد صحبت کرد. اینقدر گفت و گفت که ناخودآگاه ازش وحشت داشتم.پروانه میگفت خیلی جدیه و گنداخلاق. میگفت هرچیزی که باب میلش نباشه نابود میشه و اصلا هیچ چیزو هیچ کس براش اهمیتی نداره. چیزی به نام احساسات توی قلب .این بشر نیست. تازه اینم بهم گفت که تمام کارمنداش که توی شرکتش کار میکنن بهش میگن سنگ قلب مغرور ! چون مثله سنگ سخت و نفوذ ناپزیره.

روزها به سرعت گذشت تا این که دوباره زمان چکاپ عزیز جون رسید .اون روز پروانه کار داشت و رییس شرکتش بهش مرخصی ندادو ازم خواست تامن ببرمش چکاپ.منم همین کارو کردم. بعد از چکاپ عزیز جونو بردم خونه دوباره برگشتم بیمارستان تاجواب و بگیرم و پیش دکتر ببرم. به محض در اومدن از اتاق دکتر گوشیم زنگ خورد چون عجله داشتم میخواستم از اونجا خارج شم به اطرافم اصلا توجهی نداشتم تا اومدم بهش جواب بدم که محکم خوردم یه چیز سخت و سفت .اونقدر دردم گرفت که چشام برای چند ثانیه تار شد و سیاهی رفت .دماغم ونقدر دردش شدید بود که پیش خودم گفتم حتما شکست! داتم بینیمو ماساژ میدادم که نازه متوجه موقعییتم شده بود. توی آغوش کسی هستم .دستای اون محکم دور کمرم قرار گرفته بود سرمو که آوردم بالا یهو تمام تنم یخ کرد .آن چنان سرمایی به جونم افتاد که لرز و توی بدنم حس کردم. یک جفت چشم مشکی نافذ و خالی از هر احساس و سرد به من نگاه میکرد. کم کم متوجه اخم شدیدی که روی پیشونیش جا خشک کرده بود،شدماحساس کردم که دارم خفه میشم .از ترس یا از هیجان ،نمیدونم، ولی یه چیزرو میدونستم که اگه تا چند ثانیه ی دیگه از آغوش این مرد بیرون نیام حتما یه بلایی سرم میاد.بدون گفتن حتی کلمه ای مثه برق گرفته ها از آغوشش اومدم بیرون و سمت پارکینگ بیمارستان یک نفس دویدم.حتی جرات برگشتن به پشت سرم هم نداشتم. اونقدر این کارو سریع انجام دادم که اون مرد حتی مهلت تغییر مسیرنگاهشو نداشت .سریع پریدم توی ماشین و گازشو گرفتم.مثه باد میروندم.به محض رسیدنم به خونه همونجا توی پارکینگ سرمو روی فرمون ماشین گذاشتم. خدایا چرا مثه .دیوونه ها شدم؟چرا با دیدن اون چشمها همچین حالی بهم دست داد؟اَه گندت بزنن دختر!آخه مگه داکولا دیده بودی که اینطور پا به فرار گذاشتی؟خاک بر سرت که حتی یه معذرت خواهی هم نکردی.حتما اون پیش خودش فکر میکنه که این دختره بی فرهنگ از پشت کدوم کوهی اومده ؟

کلید انداختم و در باز کردم. تازه یادم اومد که جوابای آزمایش عزیز حونو نبردم به چرئانه بدم.به خاط همین به پروانه زنگ زدم گفتم تا شب براش میبرم.

فردای اونروز استاد محتشم بم خبر داد بالاخره بعد از اینهمه مدت تا چند روز دیگه قرار ملاقات با این حسان فرداد داریم. بهم گفت که خودمو برای آزمون هم آماده کنم.

روزی که قرار بود برسه بالاخره رسید. از صبح که پاشدم همش دشوره داشتم. همش استرس.نه واسه اینکه قرار ازم تست بگیرهو بیشتر واسه خاطر دیدن اون سنگ مغروربود .ناخودآگاه وحشت تمام وجودمو گرفت. خنده دار بود کسی رو که تا حالا توی عمرم یکبار هم ندیده بودم این جوری ازش میترسیدم. خدا بگم چیکارت کنه پروانه.

روبروی آیینه وایستادم. وقتی عصبانی یا هیجان زده میشدم هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم. یه شلوار مشکی جین لوله تفنگی با یک مانتویی بحالت کتی بنفش رنگ پوشیدم.که روی یقه انگلیسیش و سرآستیناش با نوار براق مشکی پوشونده شده بود و 3تا دکمه ی بزرگ و فانتزی که برای بستن کت استفاده شده بود.

بعد از پوشیدن لباسام با سر کردن یک روسری ساتن مشکی تیپم تکمیل شد .حوصله ی آرایشو اصلا نداشتم ولی تا میشد با ادکلن دوش گرفتم. یه نگاه به خودم توی آیینه انداختم . با یه بسم الله از خونه اومدم بیرون.

رسیدمبه آدرسی که محتشم بهم داده بود. فکم کم مونده بود بیوفته روی آسفالت خیابون. !وای خدای من. واقعا همچین شرکتی باید برای همچین مردی باشه. ساختمان شیک 4 طبقه ای که کلش متعلق به شرکت مهندسی معماری بردیس بود.

هه ههه تا چشمم به اسم شرکت افتاد نزدیک بود چشمام از حدقه دربیان. اسم بردیس رو قبلا شنیده بودم و علت تعجبم هم از معنی اون بود یعنی مرد مغرور !

وای سرم داشت سوت میکشید.کم کم داشتم پشیمون میشدم از اومدنم یعنی کلا پشیمون شدم تا برگشتم چشمم به استاد محتشم افتاد که از ماشینش پیاده شده بود و به سمتم میومد.دیگه برای رفتن دیر شده بود ، با یه آه بلند خودمو سپردم دست سرنوشت.

وارد سالن اصلی شدیم .اونجا یه ایستگاه میخورد که دو تا خانوم توش قرار داشتن که میشد حدس زد که شغل شریف منشی گری رو دارند .بانزدیک شدن ما یکیشون که آرایش غلیظی داشت و تقریبا خودشو خفه کرده بود بلند شد و سلام کرد .استاد محتشم ازش خواست تا با منشی فرداد هماهنگ منه.تازه اونجا دوزاریم افتاد که این دوتا خانوم منشی عمومی شرکت بودن و فرداد خودش منشی مخصوص داشت. جالبه حتما همه نوع سرویس هم از این خانوم منشی مخصوص میگیره. تازه ادعا میکنه از زن جماعت بدش میاد .این دیگه کیه/؟

(وای مهرا خیلی بدی .هنوز ندیده داری در مورد این بدبخت قضاوت میکنی؟ هه آره جون خودم چقدر هم بهش میاد بدبخت باشه. والا............)


romangram.com | @romangram_com