#سنگ_قلب_مغرور_پارت_19
ـ چرا بایدبترسی؟ این بهترین موقعیته تا بتونی خودت و آیندتو بسازی. میدونی این آدم چفدر کارش تکه ؟ هر معمارو هر طرحی رو قبول نداره. اما وقتی طرحهای تورو دید نظرش جلب شد. البته خیلی مغرورتر و خوددارتر از اونیه که تصورشو کنی به همین خاطر من از نگاهش فهمیدم پس لزومی نداره این قدر بترسی.
بعد از 3 ساعت سروکله زدن با استاد ازش خداحافطی کردمو از اتاقش اومدم بیرن. اما توی شوک بودم . توی شوک یه اسم: حسان فرداد!
باورم نمیشد قراره برم پیش این آدم مشغول به کار شم. تازه اگر طرحی که برای آزمون ازم میخواستو میزدمو قبول میکرد.
جسته و گریخته ازش چیزایی شنیده بودم. ولی کام نمشناختمش. اما اسمش که جلوی هر دانشجویی معماری میومد اولین چیزی که توی ذهنش میگذشت ،خودخواه ترین و مغرورترین و خشک ترین بشر در سرتاسر کره خاکی بود.
منم مثه دانشجویای دیگه فقط در همین حد میشناختمش و باهاش آنا بودم.. حتی یکبار هم اونو نده بودم. باید یه سری اطلاعات ازش در میاوردم. و برای این کار بهترین گزینه پروانه بود. چون خودش توی شرکت طراحی معماری کار میکرد پس صد در د این بشرو میشناخت.
دم بوفه ی دانشگاه با پروانه قرار گذاشته بودم. همونجا ایستاده بودو یه کیک.و آبمیوه هم دستش بود. با هم از دانشگاه رفتیم بیرون. و همینطور باهاش صحبت میکردم. به محض گفتن اسم حسان فرداد چنان توی گلوش پرید که گفتم صد درصد خفه میشه و میمیره.شروع کرد به سرفه زدن اونقدر وحشتناک سرفه میزد که جدی جدی ترسیدم .محکم به پشتش میزنم. قرمز شده بود واقعا نمیتونست نفس بکشه. سریع بطری آبی که داخل کیفم بود و در آوردم
به زور بهش خوروندم بعد از چند ثانیه که حالش بهتر شد شروع به کشیدن نفسهای عمیق کرد. تازه یادش امو سر چی این بلا سرش اومده. سریع برگشت سمتم و گفت:
ـ یا حضرت عباس! مهرا خدا به دادت برسه. بی خیال از هر چی شرطو شرورطه که گذاشتم.این آدم یک چیزیه که نگو. اصلا نمیخواد ولش کن.
من هاج و واج فقط یه دهن پروانه زل زده بودم که مثه برق، باز و بسته میشد. یهو دستمو گداشتم روی دهنش و گفتم:
ـ بسه دختر! همین الان کم مونده بود خفه شی .یه ذره نفس بگیر . اون ششهات گناه دارن به خدا.
بعد دستمو از روی دهنش برداشتم. بعد از چند ثانیه دوباره شروع کرد:
ـ مهرا تو این آدمو میشناسی؟
ـ خب تو بگو تا بشناسم. اصلا اومدم بگم هرچی ازش میدونی بگی . بگو دیگه؟
romangram.com | @romangram_com