#سنگ_قلب_مغرور_پارت_18

به محض وارد شدم به خونه مثه فشنگ سمت حموم رفتم. یه نیم ساعتی طول کشید و بعد از حموم خودمو یه لیوان شیر مهمون کردم و بعدش هم لــالـــا...........

صبح با زنگ پروانه از خواب بیدار شدم. دیشب قبل از خواب بهش اس داده بودم. امروز باید با استاد صحبت میکردم. بنابراین اول بهش زنگ تا قرار بزارم. استاد برای ساعت 3 قرار گذاشت.

شلوار کتان سبز با مانتوی صدری رنگمو که بلندیش با زور به زانوم میرسد پوشیدم با ست چرم مشکی کییف و کفشم تیپمو کامل کردم.

قبل از دانشگاه یه سر خونه ی عزیز جون زدم و با پروانه به سمت دانشگاه حرکت کردیم. ولی باهام پیش استاد نیومد. چون کلا ازش خوشش نمی یومد.

با اجازه ی استاد وارد اتاقش شدم.به محض دیدنم از جاش بلند شد و سمتم اومد باهام احوالپرسی گرمی کرد .اولش یه ذره جا خوردم ولی خودمو عادی نشون دادم.

ـ بفرمایید خانم عظیمی

ـ ممنونم استادو من در خدمتم.

ـ بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب. راستش من هنوز توی شوک طرحهات هستم. و بدون تعارف بگم که نمیتونم باور کنم که این کار دست شما باشه. یعنی پشت این طراحی ها باید

یه آد با تجربه و ماهر باشه . ولی من در کمال تعجب میبینم که دخنر 22 اله تازه کار این طرح هارو زده.

من که از حرفاش حسابی جا خورده بودم .حتی یه کلمه هم از دهنم بیرون نمیومد.فقط عین بز زل زه بودم بهش. بعد از اینکه تمام طرح هارو مو به مو اشکالات و نکاتشو گفت باید با یکی از بهترین معمارای ایران آشنام کنه که کارش حرف نداره و یه زمانی دانشجوی خودش بوده.

با این حرفش یه آن ترس عجیبی به دلم نشس. نمیدونم چرا؟ اما ناخودآگاه زبونم باز شد و وسط حرفش پا برهنه پریدم:

ـ وای استاد نه. یعنی من میترسم. فکر نکم کارام اونقدرا هم خوب باشه که شما بخواین منو به ایشون که به قول خوادتون یکی از بهترین ها هستند ، معرفی کنین.

استاد اولش با تعجب بعد با لبخند نگام کرد. از قیافم معلوم بود چقدر ترسیدم. که آروم تر از قبل گفت:


romangram.com | @romangram_com