#سنگ_قلب_مغرور_پارت_17
صدرا خنده ای آرومی کردو بعد بهم نگاهی کردو گفت:
ـمهرا جونم ببخش. این مدت خیلی برام سخت گذشت راستش الان باورم نمیشه که باباحاجی نیست. راستش تند رفتم .میبخشی؟
ـ صدرا راستش زیاد ناراحت نشدم.چون عمونادر خفن از خجالتت دراومدودرضمن بخشیدمت به دوست دخترای رنگارنگت.
با این حرفم بهم چشم غره رفتو جدی گفت:
ـ بسه دیگه دختره بی حیا.هرچی هیچی نمیگم پرروتر میشه.تو چیکار به دوس دخترای من داری. بلند شو ببینم. پاشو بریم داخل که معلوم نیس تا دو دقیقه دیگه چی بارم میکنی بدو بچه . بدو
من با دهن باز نگاش میکردم. این چرا زود جدی شد مگه من چی گفتم؟
صدرا ا قیافه ی منو دید زد زیر خنده. من تا خندشو دیدم فهمیدم دستم انداخته بلند شدمو افتادم دنبالش.
ـ صـــــــــــــــــدرا خودتو مرده فرض کن.
صبح زودتر از همیشه بیدار شدم .ساکمو که بسته بودمو از اتاق بیرون آوردم. صدرا رو توی راهرو دیدم داشت برای مامان حاجی صبحونه میبرد.صداش زدم تا با هم بریم پیشش. بعد از صبحونه . صدرا وسایلمو گذاشت وی ماشینم. سوییچ ماشینو دادم بهش تا بعد از ختم برام بیاره خونه عمه . دیگه من برنگردم. بعد از ختم از همه خداحافظی کردم . خاله هام و دایی حمیدم هم اومده بودن. بابابزرگ هم اومده بود .شرمندهشون بودم چون توی این مدت وقت نشده بود برم خونشون.
بالاخره از همه دل کندم و راه افتادم .قبل از اینکه از شاهرود بیام بیرون برای آخرین بار رفتم مزار باباحاجی و خونوادم. یه یکساعتی بودم و حرکت کردم به سمت تهران
به سمت جاییکه سرنوشتمو قراره به بازی بگیره.
***
نزدیکای غروب رسیدم تهران. دلم یه حمام گرم میخواست و با یه خواب شیرین.
romangram.com | @romangram_com