#سنگ_قلب_مغرور_پارت_16

با صدای داد عصبی عمو سرمو بالا آوردم. داشت سرصدرا با عصبانیت فریاد میکشید.

ـ پسره نفهم.چه طرز صحبت کردنه؟. تو چیکاره ای که اینطور با مهرا حرف میزنی؟ ته پیازی یا سرش؟ صاحب مجلسی که اینطوری قمپز از خودت در میکنی؟اگرم کسی بخواد حرف بزنه تو یکی نیستی .بشین سرجات. درضمن اگه ادعات میشه خودت تا هفت باباحاجی بمون.

عمو نادر خیلی عصبانی بود .اونقدر که منم ترسیدم ازش .عمه ناهید که وضعیت عمورو دید بلند شد دست صدرارو کشید برد بیرون توی حیاط . آقا یاسرم با چشم غره ای اونارو بدرقه کرد . بعد از رفتنشون آقا یاسر روبه من و عمو کردو معذرت خواهی کرد.

عمو اومد کنارم نشست برای یه لحظه از ترس تمام جونم به لرزه دراومد . سرمو آوردم بالا که از عمو معذرت خواهی کنم که عمو مهلت نداد منو محکم تو آغوشش کشید.

چقدر به این آغوش احتییاج داشتم. چقدر خوبه که این آغوشو هنوز دارم. خدایا این آغوشو ازم نگیرو.

سرمو از روی سینه عمو برداشتم و به صورتش خیره شدم اومد نزدیکم و پیشونیمو بوسید.و با لحن پر آرامشی باهام حرف زد:

مهرای من. عزیز عمو. از حرفهای صدرا رو به دل نگیر . مرگ باباحاجی شوک بزرگی به هممون وارد کرد مخصوصا به صدرا. میدونی که چقدر وابسته باباحاجی بود. اشکالی نداره دخترم. برو به درس و دنشگاهت برس.برای اثبات احترام گذاشتنت به باباحاجی کافیه همیشه اونو تو قلبت زنده نگه داری مثه بابا مهرادت مثه مامان هالت مثه آبجی مهنوشتو داداش متینت.مگه نه؟

بعد از تموم شدن حرفاش دوباره سرمو بوسید. منم به روش لبخند زدمو گونشو بوسیدم. بعد نیم ساعت عمه ناهی از حیاط اومد داخل و نشست کنار عمو و راجب به تدارکا مراسم هفتم باباحاجی صحبت کردم.منم از فرصت استفاده کردم رفتم داخل حیاط.نمیخواستم شب آخر با صدرا بد باشم. روی تخت نشسته بودو حسابی تو فکر بود. آروم از پشت بهش نزدیک شدم. محکم زدم روی شونشو گفتم چطوری داش؟

بیچاره کپ کرد خیلی زود به خودش اومد توی یه حرکت دستمو گرفت پیچوند

ـآی صدرا جون .ول کن .........ای صدرا دردم میاد نامرد ولم کن زورت به من میرسه

دستمو ول کرد و یه نیشگون از بازوم گرفت و گفت:

ـبچه پرو. گربه شرک شدی تا دایی منو بشوره بزاره کنار .آره دارم برات صبرکن.

ـاه تقصیر من چیه؟ بلند شدی عین طلبکارا سرم عربده میکشی برو خداتو شکر کن عمونزدتت البته فک کنم یه چک آبدارم حقت بود.


romangram.com | @romangram_com