#سنگ_قلب_مغرور_پارت_15

ـ نه دخترجون. حقیقته. ببین باید زودتر ببینمت و در مورد تک تک کارات باهات صحبت کنم. و همینطور خبرای خوبی برات دارم. کی میتونی بیای پیشم؟

یعنی رسما با این حرف استاد ذوق مرگ شدم.

ـ راستش استاد من الان تهران نیستم . متاسفانه برای فوت پدربزرگم اومدم شاهرود.ولی بهتون قول میدم تا یکی دوروز دیگه خودمو برسونم. دیر میشه؟

ـاوه.....متاسفانم برات. نه اشکالی نداره. هر وقت رسیدی بهم خبر بده. کاری نداری؟

ـ نه .ممنونم. فعلا.

از خوشحالی نزدیک بود پر درارمو پرواز کنم. استاد گفت خبرای خوب یعنی کار حــــــــــــــــــــــــ ـله .

تا شب مهمونداری میکردم. خیلی خسته شده بودم ولی امشب بایدا عمو درباره ی رفتنم صحبت میکردم. شب ،عمه ناهید و شوهرش آقا یاسر و صدرا با عمو نادرو سمیه جون خونه باباحجیم بودن. رفتم پیششون و صداموصاف کردم رو به عمو نادر شروع کردم به صحبت کردن.

ـ عمو جون ببخشید میخواستم راجع به موضوعی باهاتون صحبت کنم. راستش امروز استادم بهم زنگ زد . اگر یادتون باشه بهتون راجب بهش گفته بودم. استادم از کارایی براش برده بودم خوب تعریف کرد. و ازم خواست هرچه زودتر برم تا تک تک کارامو برام بررسی کنه و اشکالات و نکاتشو بهم بگه.اگر شما اجازه بدین من فردا بعد از ختم خونه عمه راحله برم تهران.آخه هفته دیگه هم امتحانام شروع میشه.

تا عمو خواست جوابمو بده ه صدرا پرید وسط با لحن طلبکارانه ای رو به من گفت:

ـ دختر دایی. این همه عجله واسه چیه؟اینقدر طرح هاتون مهمن که نمیتونی تا هفتم باباحاجی بمونی؟اینقدر سختته اینجارو تحمل کنی؟

تو چشمام ناخوداگاه اشک جمع شد.و فقط به صدرا خیره شده بودم.

آخه مگه من جی گفتم که صدرا اینجوری جوابمو داد؟آره خوب سختمه نمیخوام اینجا باشم. تنهایی تهرانمو میخوام. میخوام سرمو روی بالشت تنهاییام بزارم یه دل سیر گریه کنم.

ولی الان نباید گریه کنم. نباید اشکام اینجا بریزن. من نمیذارم. من قویم .آره مهرا تو قویی دختر. ولی لرزش بدنموکامل حس میکردم. سرد شدن دستو پامو حس میکردم.


romangram.com | @romangram_com