#سنگ_قلب_مغرور_پارت_14
الان پنج روزه که شاهرودم. هرروز میرم سر مزار باباحاجی و خونوادم. دیگه آروم آروم شدم. هیچی غمو بغضی توی دلم نیست. سبک سبکم.
توی اتاق مشغول شونه زدن موهام بودم که گوشیم به صدا در امد. شماره ناشناس بود.
ـبله.؟
ـ همراه خانم مهرا عظیمی؟
ـ بله خودم هستم. شما؟
ـ سلام خانم عظیمی . محتشم هستم. در رابطه با طرحهات بهت زنگ زدم.
یک آن نفسم بند اومد .نفس حبش شدمو دادم بیرون با دستپاچگی ج.اب دادم
ـ بله بله. وقتتون بخیر استاد . من در خدمتم .
ـ خواهش میکنم . خواستم بهت خبر بذم کاراتو همرو دیدم. و با هر طرحی که روبروم قرار میگرفت شوکه تر میشدم.بدون تعارف غیر قابل باور بود برام
ـ وای استاد یعنی اینقدر مفتضح بودند. ببخشید من واقعا نمیخواستم...........
استاد بین حرفم پریدو گفت:
ـ نه... نه .برعکس .اصلا باور نمیکردم که این طراحی هایی که میبینم کار دست یه دانشجوی جوان باشه که حتی یک روزم تجربه کاری نداره.اهل تملق نیستم ولی کارات محشرن دختر.
ـ وای استاد خجالتم ندید.
romangram.com | @romangram_com