#سنگ_قلب_مغرور_پارت_195
الان باید چی بگم... باید وقت بخرم.. باید یه چیزی بگم که فعلا آروم شه...
با یه لبخند نیمه جون شروع کردم به حرف زدن:
ـ عمو الهی قربونت برم.. ببخش.. میدونم با کارام زجرت دادم... عصبیت کردم..
اما دست خودم نبود.. خسته شدم. دیگه تحمل نداشتم...
دلم یکی رو میخواست که مثل بابام باشه.. مثل مامان مهربون باشه...
همه ی بغض و دق و دلیمو سر شما خالی کردم... عمو بهم فرصت بده..
میگم همه چیزو میگم... فقط الان نه.... عمو به خدا قصدم ناراحتیت نبود....
حالا به جای اون لبخند که اول روی صورتم بود اشکام جاشو پر کرده بود....
چشمای عمو حلقه زده بود.. معلوم بود داره خیلی خودشو کنترال میکنه تا گریش نگیره...بلند شدو روی سرمو بوسیدو گفت:
ـ مهرای مهرداد روی چشمام جا داره... این که دلت یکی رو می خواست مثل بابات باشه بعد اومدی پیش من.. یعنی دلت منو مثه بابات میدونه... توهم مهرای مهردادی هم مهرای نادر...پس مهرای نادر استراحت کن تا به وقتش....
سرشو بلند کرد. قطره ی لجباز بالاخره از چشماش چکید اما نذاشت ادامه پیدا کنه سریع پاکشون کردو از اتاق رفت بیرون.... با چشمام همراهش شدم...
عمه ناهید زنعمو اومدن پیشم. اصلا حوصله ی صحبت کردن باهاشون رو نداشتم..
دلم سکوت میخواست....
romangram.com | @romangram_com