#سنگ_قلب_مغرور_پارت_196

میخواستم ببینم چی باید می گفتم...

دلم میخواست بدونم چه دلیلی بیارم تا عمو قبول کنه و دلیل ین رفتارا موجه باشه...

دو ساعتی میشد که از به هوش اومدنم میگذشت... توی این دوساعت بابازرگ و خاله هام و دایی. خلاصه همه ی فک و فامیل نزدیکم پیشم اومدنو خبرم رو گرفتند...

جالب بود که ساعت ملاقات هم نبود اما همشون خیلی راحت می اومدن داخل...!

فقط تو این بین صدرا نبود... دلم میخواست پیشم باشه.

بالاخره عموم بعد از خداحافطی همه اومد پیشم...

ـ عمو ، صدرا کجاست؟ نیومد پیشم.

ـ دختره خوب. بنده خدا توی این سه روز پا به پای من اینجا بود.. چنذ بار فقط با پرستار به خاطر طرز رسیدگیشون به تو درگیر شد...دفعه ی آخرم هم با نگهبانی درگیر شد که باعث شد دیگه بهش اجازه ی ورود به بیمارستانو ندن...

ـ نه.. چرا؟ ای بابا این پسر هم نمی تونه مثل ادمیزاد رفتار کنه؟

ـ بله .به هخاطر جنابعالی شد دیگه. حالا ولش کن. قراره بهت زنگ بزنه.. فک کنم از خستگی مثل جنازه افتاده

ـآخی .... البته وظیفش بوده.. یه دونه مهرا که بیشتر توی دنیا نیست..

ـ شک نکن. یه دختر که بی همتاست... یه دختر که دلش مثل یه دریاست... بزرگ.. صاف..

یه دختر پاک و معصوم که پاکیش رو می تونی از چشماش بخونی...


romangram.com | @romangram_com