#سنگ_قلب_مغرور_پارت_176

این جا هم هوا نبود...

این جا هم برام فضاش خفقان آور بود...

سریع رفتم توی اتاقم و ساکمو برداشتم. ....

چند دست لباس انداختم توش و به حالت دو از خونه زدم بیرون...

به سمت ماشین رفتم..

فقط دلم میخواست از این شهر برم...

از مردمش... از خونه هاش.... حتی از هواش هم حالم بهم میخورد....

می خواستم فرار کنم....

دلم یه کسی رو میخواست که آرومم کنه... نوازشم کنه....یا شایدم حتی بزنتم... تنبیهم کنه...

توی جاده افتادم...

جاده ای که انتهاش منو به خانوادم میرسوند...

خانواده ای که زیر خروارها خاک خوابیده بودند.. راحت و آسوده...

ای کاش منم خوابیده بودم.. مثل اونا.....


romangram.com | @romangram_com