#سنگ_قلب_مغرور_پارت_162
قطره های آب از شون می چکید...
خیره به من ایستاده بود... رفتم طرفش و دستشو گرفتم و سمت میز کنسول بردم...
توی راه نگاهش به تخت افتاد..
ایستاد..
برگشتم و نگاهشو دنبال کردم.
فهمیدم داره به چی فکر میکنه.
دستشو با شذت کشیدمو نشوندمش رو ی صندلی .
سشوار رو از میز درآوردم و شروع کردم به خشک کردن موهاش...
همه ی این کارا برام یه لذت وصف نشدنی همراه داشت...
تا به حال هیچ کدوم از این کارارو حتی توی خوابم هم انجام نداده بودم اما حالا توی بیداری اونم با لذت دارم انجام میدم...
از توی آیینه بهم زل زده بود.. صورتش از تعجب حالت با مزه ای گرفته بود.
من بی توجه به ان کارمو انجام میدادم. تمام موهاشو خشک کردم..
سشوار رو خاموش کردم. از توی آیینه بهش نگاه کردم..
romangram.com | @romangram_com