#سلطنت_اغواگران_پارت_9
دستش را به سمتم دراز کرد تا کمکش کنم، بلند شود. هنگامی که ایستاد، نفسش را به بیرون فوت کرد و دستش را میان موهای طلاییاش که زیر نور ماه، نقرهای به نظر میرسیدند کشید. سپس گفت:
-ببخشید... نمیدونی قصر چه جهنمیه... همه رو بازرسی میکنن... فرمانده نگهبانها گیر داده بود که جاسوسم! اگه برادرت نیومده بود، الان سیاه چال بودم...
برادرم دومینیک[Dominic] یکی از فرماندهان ارشد شاه بود. او مقرراتی، خشک و به شدت جدی بود. در واقع این موضوع که دومینیک به ریچارد، برای عبور از سد نگهبانها کمک کرده باشد، دور از ذهن بود. در حالی که از بالای تپه، به سمت جنگلهای آلنور حرکت میکردم ، گفتم:
-شوخی خوبی نبود...
ریچارد سرازیری تپه را تا نزدیکی من پایین آمد و در حالی که مسرت از لحنش میبارید، گفت:
-شوخی نکردم. اون فقط گفت لازم نیست به هر آدم خوشتیپ و باحالی که میبینن، گیر بدن!
سری برایش تکان داده، ترجیح دادم در آن شب سرد و پرسوز، آن هم در حالی که وارد خطرناکترین منطقهی شهر میشدیم، دربارهی این که خودشناس است یا خودشیفته، بحثی نکنم. در مرز بین دشت و جنگل ایستاده بودیم. ریچارد در حالی که به جنگل نگاه میکرد، گفت:
-شنیدی اغواگرها به چند نفر حمله کردن؟
سرم را به تأیید تکان دادم و گفتم:
-واقعا وحشتناکه... میگن اغواگرها از خون آدمها تغذیه میکنن...
ریچارد سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:
-ولی به نظر من اینطور نیست. اینا همشون خرافاته... اگه اینطور بود، تو این هجده سالی که ازشون خبری نبود چی میخوردن؟
شانهای بالا انداختم و گفتم:
-فقط امیدوارم امشب هوس نکنن از لونشون بیرون بیان.
romangram.com | @romangram_com