#سلطنت_اغواگران_پارت_8

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. زمانی که در خردسالی، آزادانه در خلنگ‌زارهای مرزی می‌دویدم و در جنگل‌های مکگیل[McGill]، به دنبال لانه‌ی زنبورهای عسل می‌گشتم و سعی می‌کردم از زیر نگاه تیزبین برادرم خلاص شوم، قامت کشیده زنی زیبارو را در برابرم می‌دیدم. آن زن بی‌هیچ سخنی، با چشمان خاکستری و موهای شلاق‌وار و بلندش، که در اطراف شنل سبز رنگش پراکنده بودند، به سان نجیب‌زاده‌ای در جنگل می‌خرامید و چه کسی بود تا باور کند آن زن واقعیست، نه صرفاً توهمی بیش؟ تنها این را می‌دانم که او، با زیبایی سحرانگیزش قدمی نزدیکتر نمی‌آمد. کافی بود گامی به سمتش بردارم تا به سان تیری که از چله رها شده باشد، دور شود.

ورود به فیروینر را می‌توانید نقطه عطفی برای خروج زندگی‌ام از روال عادی و روزمره در نظر بگیرید. لحظاتی که پشت گاری برادرم نشسته، با دیدی کودکانه به جهان اطرافم می‌نگریستم، هیچگاه فکرش را هم نمی‌کردم زیبارویان شنل‌پوشی که آن دور و اطراف پرسه می‌زدند، چه از جانم می‌خواهند. ولی زمانی فرا رسید که دیگر اثری از آن زنان و مردان بیش از اندازه زیبا نبود. موقعی که اهالی فیروینر، از عقب‌نشینی هیولاهای زیباروی جنگل در شوک به سر می‌بردند، می‌توانستم شب‌ها قامت فردی را پشت شیشه اتاقم تشخیص دهم که با انگشتان بلند و کشیده‌اش، خط‌های منحنی روی شیشه بخار گرفته می‌کشید. در واقع آن‌ها تصمیم گرفته بودند که دیگر، در برابر چشمانم آفتابی نشوند. شاید هم فکر می‌کردند ممکن است با ورود به نه سالگی، درباره‌شان کنجکاو شوم و احیاناً سعی در کشفشان کنم. با این حال، می‌توانستم نگاه‌های خیره‌ای که هیچ کجا راحتم نمی‌گذاشتند، حس کنم. انگشتانی که شب‌ها روی مچ پاهایم کشیده و گاهی دور قوزک پایم قفل شوند، وحشت نیمه‌شب‌هایم را در حد اعلایی تأمین کرده بودند.

با ورود به چهارده سالگی، مطمئن شده بودم که همه آن‌ها، توهمی بیش نبوده‌اند. دیگر آن نگاه‌های سنگین و حس تعقیب شدن توسط کسی را نداشتم. شاید هم می‌ترسیدم خود را غیرطبیعی بیابم. شاید هم سعی در گول زدن خود داشتم. هر چه که بود، به دست فراموشی سپرده شد و من ماندم با تنهایی‌هایم، والدینی که به شکل عجیبی شبانه به قتل رسیدند، شهری وسیع، پهلو به پهلوی جنگل‌های آلنور، منطقه‌ای که محفل اصلی آن هیولاهای زیبارو بود. آن جنگل انبوه و اسرارآمیز، انگار رشته‌یی ارتباط میان من و آن زن زیبارو را قطع می‌کرد. رشته‌ای که سال‌ها بعد، از نو آغاز شد.

***





«فصل دوم»

•دیداری در شب با شاهدختی که دیوانه است!





«ادموند»

ماه در آسمان رخ می‌نمایاند و صدای جغدی از سوی جنگل‌های آلنور، سکوت دشت را می‌شکست. بالای تپه‌ای، که در مجاورت جنگل و منتهی به دریاچه مه رژیا بود، ایستاده بودم. بادهای شرقی و نمکین دریاچه به صورتم شلاق می‌زدند و حس می‌کردم از شدت سرمای هوا، هر لحظه ممکن است از بینی‌ام قندیل آویزان شود. کف دست‌هایم را دور دهانم گرفتم و سعی کردم هر چند اندک، با نفسم گرمشان کنم. زمستان‌های فیروینر همیشه سرد و سوزان بودند، با یخبندان‌های طولانی و آن روزها که فقط چند روز به زمستان مانده بود، سرمای هوا تا مغز استخوان رسوخ می‌کرد. صدای جنبنده‌ای در سوی دیگر تپه، باعث شد نگاهم از جنگل‌های انبوه و سراسر رعب و وحشت آلنور[Eleanor] کنده شده، به آن سو جلب شود.

پیکر متحرکی که به سویم می‌آمد، لحظه به لحظه آشنا‌تر می‌شد. ریچارد[Richard] در چند قدمی‌ام ایستاد و در حالی که نفس‌نفس می‌زد، شالی را که روی چمن‌های یخ‌زده به دنبال خود می‌کشید را روی شانه‌اش پرت کرد. او، بعد از به پایان بردن کار پرمشقت و هلاک‌کننده بالا رفتن از تپه با شیب تند، روی علف‌های یخ زده نشست و نفس‌های عمیق و پر سر و صدا کشید. چند لحظه‌ی بعد، چشمانش را باز و به من که طلبکارانه بالای سرش ایستاده بودم، نگاه کرد.

- باید تو وقت‌شناسی بهت مدال بدن.


romangram.com | @romangram_com