#سلطنت_اغواگران_پارت_7

-از کجا معلوم هنوز اونجا باشه؟

نگاهم را به بیرون سوق دادم. نگهبانان شیفت عصر، نیزه به دست در اطراف آبنمای طلایی نگهبانی می‌دادند و چند ندیمه با ملحفه‌هایی که حمل می‌کردند، در حال گذر از ایوان شمالی بودند. نوربرت این‌گونه به حرف آمد:

-خب... ما می‌تونیم امیدوار باشیم که اون خونواده توی فیروینر موندگار شده باشن. مگه نه؟

حرفش منطقی نبود. حس می‌کردم دروغ می‌گوید ولی با به صدا در آمدن زنگ خطر، نتوانستم از او در این‌باره سؤالی بپرسم. عزم رفتن کرده بودم که نوربرت دستم را گرفت. او با لحنی شک برانگیز و مشکوک، در حالی که مستقیماً در چشمانم خیره شده بود، گفت:

-فکر نمی‌کنم غیر از تو، کسی بتونه اون شاهزاده رو به اینجا بیاره...

مچم را از دستش بیرون کشیدم و با چشمان ریز کرده‌ام، گفتم:

-نوربرت اگه فکر می‌کنی اینجا رو توی همچین وضعیتی ول می‌کنم تا توی ناکجا آباد دنبال شاهزاده بگردم، کور خوندی. اونم شاهزاده‌ای که معلوم نیست کدوم گوریه...

نوربرت دوباره داشت از کوره در می‌رفت:

-گوش کن شارلا، تو قدرت اغواگرها رو داری. تو یه اغواگر کاملی. می‌تونی بفهمی کی اغواگره و کی نیست...

هر چند حق با او بود ولی ترجیح می دادم در پایتخت بمانم و با شورشی‌ها بجنگم، تا این که در دنیایی دیگر پا بگذارم. دنیایی که از اغواگرها به عنوان افسانه‌ای از هیولاهای زیبارو و خونخوار یاد می‌شد.

-گوش کن شارلا... شاه آرتور متحدین زیادی داره. ما اینجا حواسمون به همه چیز هست.

دستش را دلگرم‌کننده روی شانه‌ام گذاشت. شانه‌ام را از دستش بیرون کشیدم و به سمت در خروجی سرسرا به راه افتادم. این در حالی بود که سرم از درد در مرز انفجار بود. هنگامی که از سرسرا بیرون آمدم، از شدت ناراحتی و حرص، پنجه به موهایم می‌کشیدم. آن هم زمانی که کاملا از تحت فشار گذاشتن نوربرت، برای معرفی یک جانشین پشیمان بودم. حالم داشت به هم می‌خورد و برای آینده‌ی شاید تاریکی که پیش رو داشتم، احساس نگرانی می‌کردم.

-لعنت به همتون...«ادموند[Edmund]»

خاطرات کمی از چهار سالگی‌ام به یاد دارم. زمانی که برای اولین‌بار به فیروینر، پایتخت کشور پیوستیم و مهاجران مرزی را ترک گفتیم. تنها خاطرات مبهمی از حیرت‌زدگی‌ام در برابر عظمت شهر و چهره‌ی خندان دو نفر به یاد می‌آورم؛ پدر و مادرم! چهره و لبخندشان آنقدر برایم کمرنگ شده است که دیگر به سختی می‌توانم دستان نوازشگرشان را روی سرم تصور کنم.


romangram.com | @romangram_com