#سلطنت_اغواگران_پارت_6

او سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:

-نه، نه شارلا! اون با همه‌ی دورگه‌هایی که دیده بودم، فرق داشت. اون کاملا سالم بود.از تعجب، چشمانم گرد شدند:

-باورم نمی‌شه...

نوربرت سرش را به تایید تکان داد و انگار که بازگویی آن خاطرات برایش تلخ و زننده باشد، آب دهانش را قورت داد، چشمانش را بست و با چهره‌ی در هم کشیده شده‌اش گفت:

-برای همین بانو مارتا اعدام شد. چون خلاف قوانین عمل کرده بود.

مغزم توانایی کشش نداشت. با گنگی پرسیدم:

-اون بچه الان کجاست؟

نوربرت انگار که به گناهی اعتراف کند، گفت:

-شاه نمی‌خواست اون نزدیک باشه... اونو از دروازه عبورش داد. اون تو دنیای ما نیست.

انگار درون سرم ارکست به راه انداخته بودند. در حالی که دندان‌هایم را روی هم می‌ساییدم، خشمگینانه گفتم:

-الان ما باید کل اون یکی دنیا رو بگردیم، تا شاهزادمون رو پیدا کنیم؟

نوربرت که انگار آرامشش را باز یافته بود، نفسش را به بیرون فوت کرد و گفت:

-من اون بچه رو بردم. به یه خونواده‌ی در حال سفر سپردمش. اونا در حال سفر به فیروینر بودن.

تا به حال اسم شهری به نام فیروینر[Fairviner] را نشنیده بودم.


romangram.com | @romangram_com