#سلطنت_اغواگران_پارت_10

از ورودی جنگل تا خانه مریال[Merial]، فاصله زیادی نبود ولی آن شب، با وجود این که قبلا بارها و بارها به آن جنگل وارد شده بودیم، انگار آلنور به گونه‌ای دیگر ترسناک شده بود. چند حمله در فواصل یکسان از یکدیگر، باعث شده بود تا مردم خرافی شهر از تخیل بی‌حد و مرزشان کمک بگیرند و با قصه‌سرایی، مردم را به وحشت بیندازند. مردم می‌گفتند، این حملات و کشتارها، توسط اغواگرها، هیولاهای زیباروی جنگل رخ می‌دهد؛ بنابراین خروج‌مان در چنین موقعیتی، برای ریچارد به عنوان شاهزاده کشور و برای موقعیت من در قصر خطرناک بود. با این حال، ریچارد می‌خواست به دیدار عمه‌اش مریال که در نزدیکی‌های ورودی جنگل زندگی می‌کرد، برود. بنابراین عقلم دستور داده بود تنهایش نگذارم. ولی در آن لحظه، پشیمان بودم که چرا تلاش بیشتری برای منصرف کردن ریچارد از رفتن به این ملاقات شبانه نکرده‌ام.

جاده‌ای پرپیچ و خم و ناهموار، از میان جنگل عبور می‌کرد که مستقیما به کلبه مریال می‌رسید. درختان افرا و بلوط با حالتی خوف‌انگیز، در باد ملایم تکان می‌خوردند و تاریکی جنگل، باعث می‌شد چشمانم را تا آخرین حد ممکن، به دنبال روشنایی اندکی باز کنم که محال بود در چنان شبی و در میان چندین درخت سایبان شده بر سرمان، که غیرتمندانه ماه را پنهان می‌کردند و سیاهی قیر مانند اطرافمان یافت شود.

مریال، عمه‌ی ریچارد بود که به شاهدخت دیوانه شهرت داشت؛ او از کودکی، مدعی بود اشخاصی را می‌بیند که دیگران نمی‌بینند و هنگامی که پدر ریچارد به سلطنت رسید، مریال را از قصر بیرون کرده بود تا خاندان سلطنتی، بیشتر از آن سوژه‌ای برای مردم خرافاتی که همیشه به دنبال بهانه‌ای برای به لرزه انداختن شهر، با ترس‌های عجیب و خود ساخته بودند، نشود. آن‌ها می‌گفتند، اگر چه خاندان سلطنتی با سحر و جادو مخالفت می‌کنند، اما خودشان دستی در هنرهای ممنوعه دارند.

تا هنگامی که بامشقت فراوان، به کلبه‌ی مریال برسیم، هیچ کداممان حتی کلمه‌ای سخن نگفتیم.(هر چند سکوت در شرایطی مانند آن شب، از ریچارد بعید به نظر می‌رسید.) انگار هر دوی ما، دور و اطرافمان را زیر نظر گرفته بودیم و ترجیح می‌دادیم به جای هرهر و کرکرهای دوستانه، در سکوت حرکت کنیم تا مبادا چند هیولای بی‌شاخ و دم را به دنبالمان بکشانیم.

کلبه مریال که از دور نمایان شد، نفس راحتی کشیدم. آرامش کلبه مریال، عجیب و بی‌نظیر بود؛ محوطه‌ای دایره‌ای شکل، با کلبه‌ای چوبی و بزرگ در وسط آن. در روشنایی اندکی که از پنجره‌ای پرده‌پوش به بیرون رسوخ می‌کرد، می‌توانستم کلبه بدون ایوان، با چهار پنجره بزرگ و سقف بلند کلبه را که از وسط حالتی قوز‌دار پیدا کرده بود را ببینم. اتاقکی برای ذخیره‌ی هیزم، چسبیده به کلبه قرار داشت که تصور می‌کردم در آن موقع از سال که زمان زیادی به زمستان نمانده بود، انباشته از هیزم باشد. محوطه‌ی دایره‌ای شکل، عاری از چمن و درخت بود. دودی از دودکش کلبه، آرام‌آرام به هوا می‌رفت. ریچارد هم انگار متوجه‌اش شده بود که گفت:

-خوشحالم که خونست.

چند پله‌ی نتراشیده به سمت بالا، جنگل را به در ورودی کلبه پیوند می‌داد. ریچارد در حالی که دور و اطرافش را نگاه می‌کرد، گفت:

-به نظرت توهم زدم یا تو هم حس می‌کنی یه نفر داره نگاهمون می‌کنه؟

شانه‌ای بالا انداختم و در حالی که به پنجره کنار در ورودی اشاره می‌کردم، گفتم:

-شاید مریال باشه.

مریال، در حالی که پارچه‌ای از حریر به دور سرش بسته بود، از پشت شیشه کدر و لکه‌آلود نگاهمان می‌کرد. بلافاصله بعد از این که ریچارد او را تشخیص داد، پرده را کشید. ریچارد در حالی که بخار از دهانش بیرون می‌آمد، در روشنایی کلبه نگاهم کرد و گفت:

-چیزی دربار‌ه‌ی قصر نگو. اگه بفهمه ورود و خروج به قصر ممنوع شده...

در همان لحظه در ورودی باز و مریال در آستانه‌ی در نمایان شد. او با وجود این که حدود سی و پنج سال سن داشت، زیبایی دوران جوانی‌اش را حفظ کرده بود.

چشمانش از شادی برق می‌زد ولی انگار سعی داشت آن را بروز ندهد. او با بی‌تفاوتی به در تکیه و ترجیح داد برای بیان موضوعی، ما را به داخل راه ندهد. او گفت:


romangram.com | @romangram_com