#سلطنت_اغواگران_پارت_11
- به نظرتون این که توی همچین وضعیتی از قصر بیرون اومدین، بیمسئولیتی محسوب نمیشه؟
بر خلاف تصور ریچارد، مریال از همه چیز باخبر بود. او در حالی که از آستانه در کنار میرفت، رو به من کرد و گفت:
-من از ریچارد انتظار ندارم به قوانین پایبند باشه ولی از تو تعجب میکنم که چرا همراهش اومدی!
نفسم را به بیرون فوت کردم و با بیگناهترین لحنی که از خود سراغ داشتم، گفتم:
-نمیخواستم بیام، فقط فکر کردم اگه بلایی سرش بیاد، چه من باشم و چه نباشم اعدامم میکنن.
پنج سال قبل، ریچارد به دلیل اعدام شدن مادرش توسط پدرش(شاه)، به شدت ناآرام شده بود. در آن ایام، کسی جرئت نزدیک شدن به ریچارد را نداشت. او تختش را آتش میزد، دامن خدمتکارها را قیچی میکرد و در سرسرای ورودی قورباغه کباب میکرد. هنگامی که او، ریش استاد تاریخش را آتش زد، شاه بنابر پیشنهاد مشاورش، از جوانترین افراد، برای تعلیم ریچارد استفاده کرد. زبان آستریال، در کشور فایروانا رواج نداشت و به علت قطع روابط تجاری و فرهنگی با این کشور و دشمنی دیرینه، کمتر کسی پیدا میشد که به این زبان مسلط باشد. هیچکس حاضر نمیشد با وجود حقوق هنگفتی که از خزانه دریافت میکرد، کلمهای به ریچارد آموزش دهد. چه کسی بهتر از پسربچهای دوازده ساله که برادرش دومینیک، به تازگی به مقام فرماندهی ارشد ارتقا یافته بود؟ سالها بعد، زمانی که هنگام شکار جان ریچارد را از مرگ حتمی نجات دادم و با مهارتم در مبارزه با وجود برادری جنگجو، علاوه بر تدریس زبان آستریال وظیفهی خطیر حفاظت از جان شاهزاده ریچارد هم به من سپرده شد.
هنگامی که به کلبه وارد شدیم، برخورد هوای گرم درون کلبه لحظهای صورت یخ بستهام را به سوزش انداخت. ورودی کلبه مریال، از راهرویی کوچک آغاز میشد که مریال، در آنجا با وسواس، میهمانانش را که از زمین گلی جنگل عبور میکردند، وادار به در آوردن کفشهایشان میکرد. هنگامی که ریچارد پوتینهایش را گوشهای از راهرو گذاشت و به سرعت به اتاق مجاور رفت. مریال به آرامی زمزمه کرد:
-ادموند، امشب اتفاقهای بدی میفته... تو و ریچارد باید سریع از اینجا برین...
مطمئن بودم که اگر ریچارد این موضوع را میفهمید، نه تنها نمیرفت بلکه بیش از پیش مصمم میشد تا آن جا بماند. سری به تایید تکان دادم و در حالی که مراقب بودم تا ریچارد حرفهایمان را نشنود، گفتم:
-از وقتی که وارد جنگل شدیم، حس میکنم کسی داره تعقیبمون میکنه. امشب توی این جنگل خبرائیه. چرا تو با ما نمیای؟
او کاملا آرام بود زمانی که میگفت:
-من جایی میرم که خیلی از اینجا بهتره...
او لبخندی زد. صدای ریچارد از اتاق مجاور شنیده شد که فریاد میکشید:
romangram.com | @romangram_com