#سلطنت_اغواگران_پارت_12

-مریال مهمون داری؟«فصل سوم»

•یک شاهدخت میشوم!





«شارلا»

شب دامان پر ستاره‌اش را بر پهنه‌ی مسکوت و راز‌آلود جنگل‌های آلنور گسترانیده بود و ماه، هر از گاهی از میان ابرهای سیاه بیرون می‌آمد و انگار که بخواهد زیبایی و شکوهمندی‌اش را به جهانیان ثابت کند، دلربا می‌درخشید. تنها صدایی که شنیده می‌شد، صدای قدم‌هایمان بود و خرخری که از لابه‌لای بوته‌های وحشی به گوش می‌رسید.

دامن ابریشمینم را اندکی بالا کشیدم. مسلما اگر کسی من و نوربرت را با آن سر و وضع می‌دید، یا گمان می‌کرد دیوانه‌ایم یا تأتری در حال برگزاری در همان نزدیکی‌هاست و ما از بازیگران آن هستیم. با خشمی که به زحمت فرو خورده بودم، نگاه تندی به میان دو کتف نوربرت انداختم که پشت به من ایستاده بود. در حالی که سعی می‌کردم همچنان به راهم ادامه دهم و به بازگشت فکر نکنم، گفتم:

-چه شکلی شدم؟

نوربرت به من که به تازگی از تعویض لباسم میان بوته‌ها فارغ شده بودم، نگاهی انداخت و در حالی که ابروی سمت راستش لحظه‌به‌لحظه بالاتر می‌رفت، گفت:

-شبیه یه خانم برازنده‌ی واقعی شدی!

و کامل به سمتم چرخید و بالبخند گفت:

-واقعا نمی‌دونم چی بگم.

با هر دو دست، دامن سیاه رنگم را چنگ زدم و معترضانه گفتم:

-این ابلهانه‌ترین و مزخرف‌ترین کاریه که تو عمرم انجام دادم.


romangram.com | @romangram_com