#سلطنت_اغواگران_پارت_13
نگاهم را به پشت سرم چرخاندم و به جایی در همان نزدیکی که زرهی نازنینم زیر نور ماه میدرخشید، نگاه کردم. نگاهی افسوسبار که باید برای مدتی طولانی، از مقام و شیوهی زندگی چندین و چند سالهام دور میشدم. من از به قتل رسیدن توسط انسانها نمیترسیدم؛ از خودم و تواناییام برای رها کردن آن زندگی پرتجمل، هنگامی که ماموریتم به پایان میرسید، میترسیدم. از آن وحشت داشتم که وقتی با موفقیت شاهزادهی گمشده را یافتم، نتوانم از آن زندگی اشرافی دست بکشم و دوباره نزد سربازان ابله و عرقویم برگردم!
نوربرت خندهکنان، قدمی به سمتم برداشت و حرکتی را انجام داد که خارج از حد تحملم بود. دستش را روی شانهام گذاشت! به سرعت دستش را پس زدم و در حالی که تا انفجار نهایی فاصلهی کمی داشتم، به سرعت از کنارش عبور کردم و نوربرت را در حالی که همچنان لبخند میزد، پشت سر گذاشتم. نوربرت روی خاک مرطوب و لغزنده به سمتم دوید؛ فاصله میانمان را کم کرد و گفت:
-به اون زرههای سنگین عادت کردی! یه کم از کشت و کشتار فاصله بگیر، فکر کن داری میری تعطیلات.
ایستادم و به سمتش چرخیدم. چشمانم را ریز کردم و در حالی که سعی میکردم دیو درونم را آرام کنم، گفتم:
-تعطیلاتی که توش همه انسان باشن؟ فوقالعادست! چرا تو همراهم نمیای؟ به خطر انداختن زندگی من هم به اندازهی به خطر انداختن زندگی خودت، برات اهمیت داره؟
نوربرت که انگار منتظر چنین عکسالعملی از طرف من باشد، لبخند ملایمی بر ل**ب آورد و در حالی که موهای نیمهبلند سیاهش، که لابهلایشان تارهای خاکستری هم دیده میشد را عقب میراند، گفت:
-شارلا! من بهت علاقهمندم! فکر میکنی یه عاشق میتونه زندگی معشوقش رو به خطر بندازه و خودش راحت بشینه؟
از اعتراف صریح و بیپروایش، از خشم لرزیدم و در حالی که حس میکردم برای یکی از دفعات معدود در زندگیام، گونههایم از شرمی نهفته در وجودم سرخ میشوند، به روبرو چرخیدم و به راهم ادامه دادم. از قبل، به نوربرت گفته بودم که نه قصدی برای ازدواج و نه علاقهای به او دارم. ولی او مصمم بود علاقهاش را در هر زمانی که مناسب میدید، ابراز کند و این باعث میشد در وجودم تمایلی برای قفل کردن در سرباز خانهی قدیمی به روی نوربرت، پیدا کنم تا با ماندن در آن سربازخانه که بیشتر به طویله شباهت داشت، عقلش سر جایش بیاید و بفهمد که من اگر به او علاقهای هم داشتم، شغلم(فرماندهی ارشد) را به هر چیز دیگری ترجیح میدهم. مقامی که برای رسیدن به آن، بهترین و لذتبخشترین لحظات جوانی و نوجوانیام را فدا کرده و حاضر نبودم با ازدواج کردن، آن را از دست دهم. دقایقی بعد، درحالی که شال حریرم را روی موهایم میکشیدم تا هر چند کم، از سرمای هوا بکاهم، خطاب به نوربرت که از من جلو افتاده بود گفتم:
-جدا نیازی نبود همین امشب این کار احمقانه رو شروع کنیم. من توی اردوگاه کلی کار داشتم. میخواستم با شوالیهها دربارهی یه شیوهی دفاعی جدید صحبت کنم.
نوربرت پاسخی نداد و شاخهی عظیمی را از سر راهش کنار زد. کفشهای زیبا و دخترانهای که به پا داشتم، دائما در زمین مرطوب زیر پایم فرو میرفتند و کمکم مرا به ستوه میآوردند. شنلی که پوشیده بودم، تنها گرمایی اندک ولی دلپذیر به شانههایم منتقل میکرد، با این حال داشتم از سوز هوا میلرزیدم. پیشبینی میکردم به زودی شاهد بارش برف باشم و حداقل خوشحال بودم که میتوانم در آن هوای به احتمال زیاد برفی، درون خانهی انسانها لم بدهم و در حالی که کنار پنجره نشستهام و از میوههای انسانی تناول میکنم، به ریش سربازانی که در آن هوا مشغول تمرین هستند، بخندم! حتی نمیدانستم به همراه نوربرت کجا میروم و تنها طرحی اولیه از نقشهی بینظیر نوربرت در ذهنم نقش بسته بود. این که من باید وارد سرزمین انسانها شوم و با قدرت تشخیص اغواگر از انسان، شاهزادهی دورگهمان را پیدا کنم؛ او را به سرزمین خودمان ببرم و با زور شمشیر هم که شده، وادارش کنم تاجگذاری کند تا به همهی جنجالهای حاکم بر کشور پایان دهم.
در واقع هر وقت به این ماموریت غیرممکن میاندیشیدم، پیچ و تابی را در معدهام و حتی لرزشی را در کل بدنم حس میکردم! این ماموریت برای من، از سازماندهی یک لشکر چند هزار نفره هم سختتر و به همان اندازه، غیرممکن و دیوانهوار مینمود. در زندگی، یاد گرفته بودم عاقلانه بیندیشم. چرا که همیشه، زندگی افراد زیادی به تصمیمی که میگرفتم، ربطی مستقیم داشت. هدایت افراد از مکانی غیرمعمول، میتوانست خطر روبرو شدن با موجودات بیگانه را در بر داشته باشد؛ بنابراین، مهمترین مسئلهای که به عنوان یک فرمانده ارشد و تنها زنی که وارد گروه شوالیهها شده بود، فرا گرفته بودم؛ این بود که محتاطانه گام بردارم و از هر گونه خطر و ریسک، دوری کنم. این ورود عجیب، نابخردانه و با ریسک بالا به جهان انسانها، بر خلاف چیزی مینمود که در تمام عمر بیست و هشت سالهام به آن ایمان داشتم.
کاملا از اردوگاه دور شده بودیم که از میان شاخههای در هم فرو رفتهی درخت بلوطی، نوری طلایی رنگ، به چشمم خورد. آن نور، مثل شعلهای متحرک بود که پنداری توسط کسی، به این سو و آن سو تکان داده میشد. نوری که برایم آشنا بود و قبلا چیزی به زیبایی و درخشندگی آن ندیده بودم. تنها از مسافرانی که از میان جنگل عبور کرده و آن نور را دیده بودند، درباره شگفتانگیزی و کاربردش شنیده بودم؛ دروازهی میان دو دنیا!
هر چند برایم سخت و ملالآور بود که بخواهم از آن دروازه عبور کرده و وارد جهان انسانها شوم ولی نوربرت با نگاهش میگفت که راه بازگشتی ندارم و من به عنوان یک فرماندهی وفادار به سلطنت، باید برای حفظ کشورم هم که شده، برای مدتی طولانی دست از زندگی عادیام بکشم و کاری جسورانه انجام دهم. دروازه، بیشتر به یک کورهی آتشین شباهت داشت و در لحظهای که دست نوربرت را گرفته بودم و با هم، همزمان از دروازه عبور میکردیم، گرمایی مطلوب را در آن هوای سرد پاییزی حس میکردم. چشمانم را بستم و آخرین نگاهم را به جهان خودم انداختم؛ به ماهی که انگار شاهد ورودمان به جهانی بیگانه بود.
با حس سرمایی ناگهانی، که خبردهنده خروجمان از دروازه بود، چشمانم را باز کردم. انگار نه انگار که از دروازه عبور کرده باشیم؛ همان ماه، همان ابرها و همان درختهای بلوط با شاخههای انبوه و برگهای درهم گوریدهشان. اولین چیزی که متوجهاش شدم، شاخهای بود که با لجاجت به دامنم گیر کرده بود و هنگامی که جدایش میکردم، گوشهی دامنم را هم باخود برد. نوربرت در حالی که از کنارم عبور میکرد، گفت:
romangram.com | @romangram_com