#سلطنت_اغواگران_پارت_14

-یه کم انعطاف‌پذیرتر باش... اگه موهای منم اون جوری می‌کشیدی، پوست سرم کنده می‌شد!

حق با او بود. آنقدر به وارد کردن قدرت به شمشیر عادت کرده بودم که گاهی، بر اثر فشار اندکم به لیوان شیشه‌ای می‌شکست و متلاشی می‌شد. لحظه‌به‌لحظه، بیش از پیش به این نتیجه می‌رسیدم که بدترین گزینه برای انجام این مأموریت هستم. در مسیری مارپیچ در جنگل، آنقدر از گیر کردن‌های دامنم به بوته‌ها خشمگین شده بودم، که پارچه ضخیم دامنم را به دست گرفته و بالا کشیدم، سپس خشمگینانه به میان دو کتف نوربرت کوبیدم تا سریعتر حرکت کند. او هم به آرامی خندید و نه تنها سرعتش را افزایش نداد، کاهش هم داد. پای راستم که در حال فرو رفتن در زمین مرطوب زیر پایم بود را بالا کشیدم و درحالی‌که ابروهایم از خشم و اضطراب، به هم گره خورده بودند، به نوربرت که چند قدم جلوتر در حرکت بود گفتم:

-نقشه‌ی لعنتیت چیه؟

در تاریکی و در حالی که تنها منبع روشناییمان نور ضعیف ماه بود، از بالای جویبار کوچکی پرید و سمت دیگرش ایستاد. دستی در هوا تکان داد و انگار که راجع به مسئله‌ای عادی مثل خوردن صبحانه صحبت کند، گفت:

-نقشه‌ی پیچیده‌ای نیست. شاهزاده توی شهر فیروینره. این شهر، پایتخت کشور فایروانا[Fairwana]ست...

صحبتش را با کلامم بریدم:

-تو از کجا می‌دونی هنوز اونجاست؟ شاید مهاجرهایی که شاه آرتور، بچه رو بهشون سپرد تا الان از شهر رفته باشن...

-اون هنوز همینجاست. شهر توی یه دره ساخته شده. اگه خارج می‌شد، کوهستان بهم خبر می‌داد.

خنده‌ای کردم و گفتم:

-فرمانده کرنر همیشه وقتی نوشیدنی می‌شد، از این قابلیتت می‌گفت ولی کسی حرفش رو باور نمی‌کرد! پس راست می‌گفته! تو هم می‌تونی با طبیعت ارتباط بگیری!

نوربرت نفس عمیقی کشید و با تأسف گفت:

-بدبختانه یا خوشبختانه حرفش راسته...

و زیر ل**ب ادامه داد:

-عیاش دهن‌لق!


romangram.com | @romangram_com