#سلطنت_اغواگران_پارت_15

و با صدای بلندتری این‌گونه ادامه داد:

-اگه از این شهر بیرون می‌رفت درخت‌ها یا کوه‌ها بهم خبر می‌دادن.

-خیلی خب، بقیش؟

-شاه فایروانا داره کارهایی علیه ما انجام میده. دروازه فقط توی این جنگل باز میشه، برای همین تعداد اغواگرهای مجرم اینجا کم نیست که گاهی اوقات، به انسان‌ها حمله می‌کنن و رژیم سابقشون رو از سر می‌گیرن...

با تعفن دستم را روی دهانم گذاشتم. حتی تصور نوشیدن خون انسان‌ها هم، حال‌بهم‌زن بود.-خیلی وحشیانه و دور از تمدنه!

-انسان‌ها هم حق دارن که بخوان اونا رو شکار کنن. ولی این روزها، فعالیت‌های شاه بیشتر از قبل شده. انگار می‌خواد مسئله حمله‌ی اغواگرها رو از ریشه حل کنه... اون داره دنبال دروازه می‌گرده و برای این کار، باید یه اغواگر داشته باشه...

-چی میشه اگه موفق بشه دروازه رو پیدا کنه؟

-اگه انسان‌ها از دروازه عبور کنن، فاصله‌ی بین دو دنیا از بین میره و یکی میشن.

-خدای من... نمی‌خوای که بگی سرنوشت ما و سرزمین‌ها، به من بستگی داره؟ به این که من می‌تونم جلوشون رو بگیرم یا نه؟

-دقیقا می‌خوام همین رو بگم.

-پس اون حرفی که به من زدی؟ که اگه جونم به خطر افتاد برگردم، داشتی بهم دلداری می‌دادی مگه نه؟

دردی را در قفسه‌ی سینه‌ام حس می‌کردم. فهمیده بودم که نوربرت دروغ می‌گوید. این قابلیتی بود که هیچ کس نمی‌دانست؛ تشخیص حقیقت از دروغ.

-نه.

باز هم دروغ می‌گفت! نوربرت اگر می‌دانست در همان حال که او به من دروغ می‌گوید در دل به او پوزخند می‌زنم، به آن سادگی‌ها ل**ب به دروغ گفتن باز نمی‌کرد.


romangram.com | @romangram_com