#سلطنت_اغواگران_پارت_16
-پس من باید وارد قصر بشم. هوم؟
نوربرت سرش را با تحکم تکان داد. چین افتاده بر پیشانیاش، او را پیرتر از سن واقعیاش نشان میداد.
-حالا من قراره به چه عنوانی وارد قصر بشم؟ قضیهی این لباسها چیه؟
با لبخندی ابلهانه و مضحک ادامه دادم:
-به عنوان خدمتکار؟!
نوربرت کاملا به سمتم چرخید و در حالی که چشمان مشکی رنگش، زیر نور ماه میدرخشید، گفت:
-نه، به عنوان شاهدخت کلومنت.
کجخندی زدم و گفتم:
-داری شوخی میکنی!
هر لحظه ممکن بود کفشهای دخترانه و از پوست آهویم، روی خزههای یخزده سر بخورند و سر تا پایم، با افتادن در یک گودال گل در همان نزدیکی، به گند کشیده شوند. نوربرت بیتوجه به لحن متعجب و حیرتزدهام، ادامه داد:
-همین الان ما بزرگترین قانون طبیعت رو شکستیم. این که وارد دنیای انسانها شدیم. اگه ما یه گروه رو برای پیدا کردن شاهزاده میفرستادیم، میشد مرکز توجه طبیعتزادهها. ولی کسی به شاهدخت کلومنت شک نمیکنه...
دستم را که در حین صحبت به دست گرفته بود، از دستش بیرون کشیدم و به تندی گفتم:
-وقتی من به عنوان یه اغواگر اجازه ی ورود به دنیای انسانها رو ندارم، تو مقام یه شاهدخت هم اجازه ندارم.
گویی هر دوی ما دیوانه شده بودیم. هر دو سعی در راضی کردن دیگری داشتیم و آنقدر حرفهایمان به هم آمیخته بودند که به سختی میشد فهمید، هر یک از ما چه میگوید. چند ثانیه بعد، هر دوی ما به این نتیجه رسیده بودیم که با داد و هوار کردن، به نتیجهی مطلوب نمیرسیم و بالعکس ممکن است اشخاصی را به سمتمان بکشانیم. بنابراین هر کداممان در یک سوی جویبار نشستیم و سعی کردیم مثل دو اغواگر تا حدودی متمدن، به توافق برسیم. زانوانم را در آغوش گرفتم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com