#سلطنت_اغواگران_پارت_17
-به نظرت این یه جور تقلب کردن نیست؟ دور زدن طبیعتزادهها؟ میدونی اگه بفهمن چه بلایی سرم میارن؟
باد سردی وزید که باعث شد از سرما بلرزم. لثههایم از فشار دندانهایم به یکدیگر درد گرفته بودند. نوربرت با آرامترین لحنی که از او سراغ داشتم، گفت:
-شارلا، تو این کار رو به خاطر کشورت میکنی. به خاطر مردم بیگناهت! خودت دیروز چی میگفتی؟ خطر حمله گرگینهها تهدیدمون میکنه؟ مردم گرسنن؟ چند نفر تو حملههای شورشیها مردن؟ فکر نمیکنی مردمی که به خاطرشون هر کاری میکنی، تا همین الان هم زیادی سختی کشیدن؟
سرم به شدت درد میکرد و طبق معمول، به چشمانم هم سرایت کرده بود. آهی کشیدم و به درخت بلوط پشت سرم تکیه دادم.
-کسی بهتر از من سراغ نداشتی که همچین مسئولیت بزرگی رو بهش بسپری؟
در مقابل نگاه تهاجمگرانهام لبخند زد. خوب میدانست چگونه دیگران را با استفاده از نقاط ضعفشان، مجاب کند تا باب میل او عمل کنند.
-غیر از تو کسی نمیتونه از پسش بر بیاد. تو تنها کسی هستی که میتونه اغواگرها رو از انسانها تشخیص بده و همینطور قابل اعتمادترین.
باز هم دروغ! دورغگوییاش داشت حالم را بهم میزد، وگرنه چه کسی از چند ماه استراحت در قسمت انسانها، سر و کله زدن با اشرافیهای بیخاصیت و خوشگذران میگذرد؟ آن هم اگر تمام طول روز، در حال تمرین دادن چند سرباز ابله و دست و پا چلفتی باشد که تا به حال شمشیر به دست نگرفتهاند؟ با وجود این که میدانستم کاسهای زیر نیمکاسه است، سعی کردم با دقت به سخنان نوربرت گوش دهم و آنها را از یاد نبرم.
-فایروانا با کشور همسایش، کلومنت[Klomen] صلح کرده و میخواد برای اینکه این صلح محکمتر بشه، ولیعهد رو به ازدواج شاهدخت کلومنت در بیاره...
-و من قراره جای اون شاهدخت باشم؟ پس شاهدخت اصلی چی؟
نوربرت از جا جست و درحالی که دوباره به راهش ادامه میداد، گفت:
-عجله نکن، الان میرسیم. خودت باید ببینی.
آهی کشیدم و برای چند دقیقه، ساکت و بیحرف پشت سرش حرکت کردم. از روی صخرهای پریده بودم که نکتهای را خاطر نشان کردم:
-وقتی که من نیستم حق ندارین کسی رو جایگزینم کنین، حتی موقتی. من مقام و موقعیتم رو وقتی برگشتم، تمام و کمال میخوام، اگر مردم هم...
romangram.com | @romangram_com