#سلطنت_اغواگران_پارت_18

آنقدر غرق حرف زدن بودم که لحظه‌ای روی زمین لغزنده لیز خوردم و نزدیک بود روی سطح شیب‌داری که درختان آن قسمت را به پایین دره پیوند می‌زد، بیفتم و احتمالا با افتادن درون دره، جان‌به‌جان آفرین تسلیم کنم. با این وجود، حتی خطر افتادن در درون دره هم برایم درس عبرت واقع نشد و جمله‌ام را این گونه تکمیل کردم:

-اگه مردم هم باید برام یه آرامگاه تو گورستان شوالیه‌ها بسازین.

با گرفتن چند شاخه‌ی خشکیده، کمرم را صاف کردم و پشت سر نوربرت که با بی‌حوصلگی و کلافگی نگاهم می‌کرد، حرکت کردم. عمق آن دره، بنا به گفته‌ی نوربرت به دریاچه‌ی مه‌رژیا ختم می‌شد که نیمی از دره را فرا گرفته بود. نیمه‌ی دیگرش، توسط ساختمان‌های بی‌شمار شهر فیروینر پوشیده شده بود که از آن بالا، با نورهای فراوان و ساختمان‌های عظیم و سر به فلک کشیده، بی‌نظیر به نظر می‌رسیدند؛ حتی بی‌نظیرتر از ساختمان‌های ما. این قوم بی‌جادو، تنها با نیروی بازوهایشان چنین عمارت‌های بی‌بدیلی خلق می‌کردند؟

دریاچه‌ی مه‌رژیا، ساکت بود. فقط گاهی، حرکت موجودی که در سطح آب شنا می‌کرد، آرامشش را به هم می‌ریخت و امواج کوچکی ایجاد می‌کرد که به آرامی، زیر نور ماه ناپدید می‌شدند. تصویر ماه، بر دریاچه افتاده بود و پنداری، آن قسمت از دریاچه که ماه رخش را در آن می‌دید، از صد‌ها الماس کوچک تشکیل شده بود که در تاریکی شب می‌درخشیدند.

شهر، در مجاورت دریاچه مه‌رژیا قرار داشت؛ پهلو‌به‌پهلوی آن. دور تا دور شهر و دریاچه را تپه‌های بکر و حاصلخیز زراعی و غیرزراعی پر کرده و تپه‌ها، توسط جنگل‌های آلنور احاطه شده بودند. بعد از جنگل‌ها، نوبت به رشته کوه‌های آبل می‌رسید که همچون محافظین دره، دورتادور آن را فرا بگیرند. با شگفتی گفتم:

-اینجا شبیه یه دژ دفاعی خیلی خفنه!

نوربرت که پنداری انتظار نداشت همچون عاشقی دل‌خجسته، یا شاعری خوش‌طبع، به تعریف و تمجید از زیبایی‌های دره بپردازم، سری به تایید تکان داد. نزدیک صبح بود و هوا، به مرور رو به روشن شدن می‌رفت. کم‌کم کشتی‌های بزرگی در اسکله، قصر، دروازه و میدان اصلی شهر، با طلوع خورشید دیده می‌شدند. با وجود آن همه پیاده‌روی، حس می‌کردم تازه رو به گرم شدن هستم و می‌توانم تا شب هم که شده، در ناهمواری‌ها و پستی‌وبلندی‌های جنگل حرکت کنم؛ ولی ما، زودتر از آنچه که فکرش را می‌کردم، به مقصد رسیدیم.

پشت چند درخت که فاصله میانشان به چهار اینچ هم نمی‌رسید، نشسته بودیم. از آنجا گروهی که شاهدخت کلومنت را تا شهر همراهی می‌کردند، دیده می‌شد. سه چادر که مشخصا بزرگترین و شکوهمندترینشان، متعلق به شاهدخت بود. شاهدختی که آلبا[Alba] نام داشت. سعی کردم بیش از آن، به لباس خوش‌دوخت سیاه رنگم تلفات وارد نکنم. بنابراین دامنش را جمع کردم و در حالی که با برخورد باد سردی که در ارتفاعات در جریان بود می‌لرزیدم، به درختی تکیه دادم و اردوگاه را زیر نظر گرفتم.

-باید با شاهدخت واقعی چی کار کنم؟

نوربرت شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

-نه من می‌تونم از دروازه عبورش بدم، نه این که بیهوشش کنیم تا حیوونا بکشنش، بهترین راه اینه که خودت بکشیش.

سرم را به سرعت تکان دادم و در حالی که از سرمای هوا، بی‌اراده دندان‌هایم را بر هم می‌فشردم، گفتم:

-می‌دونی که با کشتن میونه‌ی خوبی دارم، پس نگران نباش.

نوربرت لبخند کمرنگی زد و گفت:


romangram.com | @romangram_com