#سلطنت_اغواگران_پارت_19

-ابدا نگران نیستم و خوشحالم که کشتن برات راحتتر از هر کاریه...

و با مکث افزود:

-من گاهی بهت سر می‌زنم. برات نامه می‌نویسم، تو هم اگه تونستی جواب بده.

سری به تایید تکان دادم. برای مدتی هر دوی ما بی‌توجه به گذر زمان در افکارمان غرق بودیم. زمان وداع که فرا رسید، نوربرت ایستاد. یکی از درختچه‌ها را خم کرد تا بتوانم از میان انبوه درخت‌های در هم فرو رفته عبور کنم. نوربرت بالبخند مسخره‌ای گفت:

-اجازه میدین تا چادرتون همراهیتون کنم، اعلیحضرت؟

دامنم را در مشت فشردم و از مسیر باز شده توسط دستان نوربرت، عبور کردم. همزمان که سعی می‌کردم خانم مآبانه و مثل یک دوشیزه‌ی اشرافی و متشخص حرکت کنم، به آرامی گفتم:

-نیازی نیست، جنازه‌ی شاهزاده‌ی اصلی رو میندازم پشت چادرش، بیا و جمعش کن.

صدای خنده‌ی بلندش را از پشت سر می‌شنیدم و خوشحال بودم که خنده‌ی بلند نوربرت را جز در مواقعی معدود نمی‌شنوم، چرا که به شدت گوش خراش بود. قبل از این که کاملا از میان درختان عبور کنم، دست نوربرت روی شانه‌ام نشست و صدایش در گوشم پیچید:

-مراقب خودت باش شارلا، زنده برگرد. مهم نیست سالم برگردی، همین که زنده باشی کافیه!

آنقدر احساس با لحنش در هم آمیخته بود که از خیر تشر زدن برای گذاشتن دستش روی شانه‌ام، اجتناب کردم. بدون این که نگاهش کنم، سر تکان دادم و در حالی که از سرازیری پایین می‌رفتم، نگاهم را به دو چادر قهوه‌ای رنگ کوچک و یک چادر بزرگتر، به رنگ مشکی دوختم. آن‌ها گرداگرد یک روشنی کم سو (روشنایی هیزم‌های سوخته) گرد هم آمده بودند.

باد، دامن و موهایم را با سمفونی‌اش به رقص در می‌آورد. ماه در حال مرگ و خورشید تا دقایقی بعد، متولد می‌شد. سنگینی نگاه نوربرت را حس می‌کردم و دختری جوان، در آن چادر سیاه رنگ خفته بود و آخرین نفس‌هایش را می‌کشید!

«فصل چهارم»

•ما به کلبه هیولاها می رویم!




romangram.com | @romangram_com