#سلطنت_اغواگران_پارت_20



«ادموند»

یک هفته بعد از ملاقات با مریال، روز خوش‌آمد‌گویی از شاهدخت آلبا، شاهدختِ کلومنت فرا رسیده بود. فایروانا و کلومنت، به تازگی صلح کرده بودند و تصمیم داشتند برای محکمتر کردن اتحاد میانشان، فرزندان ارشد دو خانواده را به ازدواج هم درآورند؛ شاهدخت آلبا و ولیعهد ادوارد[Edvard]. ادوارد، برخلاف ریچارد، روحیه شادی نداشت و کم پیش می‌آمد، لبخندی بزند. دقیقاً به همین دلیل بود که در آن روزهای سرد پاییزی، ریچارد راست‌راست جلوی برادرش رژه می‌رفت و از هیکل خپل، زگیل‌ها و صورت بدریخت شاهدخت آلبا برایش قصه‌سرایی می‌کرد. ادوارد هم سری به تأسف تکان می‌داد و عنوان می‌کرد که حتی اگر شاهدخت آلبا، چهره‌ی انسانی هم نداشته باشد، این یک ازدواج سیاسی است و کسی از آن‌ها نظرشان را نمی‌پرسد. در پایان، با لبخندی بی‌رحم می‌افزود که به زودی پدرشان(شاه)، دختری به همان زشتی را به ازدواج او هم در می‌آورد. ریچارد چشمانش را در حدقه می‌گرداند و می‌گفت، مثل او احمق نیست که چنین ازدواجی را به سادگی بپذیرد. چنین مکالمه‌هایی، اغلب میان آن دو پیش می‌آمد و ریچارد از آن به عنوان یکی از تفریحات مورد علاقه‌اش یاد می‌کرد.

آن روز، اولین برف پاییزی باریدن گرفته بود. این موضوع، برای کودکان و هیزم‌فروشان خبر خوبی بود؛ ولی برای من و دیگر اهالی شهر، بدترین اتفاقی بود که امکان داشت رخ دهد. آن سرمای ناگهانی در پایتخت، بیشتر به ضرر کسانی تمام شده بود که انتظار نداشتند، برف و بوران به آن زودی‌ها بر پایتخت چیره شود، در حالی که انبارهایشان خالی از هیزم بود. هنگامی که خمیازه‌کشان، پنجره‌ی خانه‌مان در خیابان گریمند را گشودم و خیابان یخ‌زده و پوشیده از برف را نگریستم، آه از نهادم برخاست. ساعت بزرگ کلیسا، از دور دیده می‌شد که عقربه یخ‌زده‌ی ساعت‌شمار، عدد شش را تا حدودی پنهان کرده بود. به دیوار تکیه دادم و در برخورد با هوای سردی که از روزنه‌های پنجره به داخل رسوخ می‌کرد، پتویی را که به دور خود پیچیده بودم، بالاتر کشیده و چاره‌اندیشانه به بیرون خیره شدم. نمی‌دانستم آن روز را در خانه مانده و منتظر بمانم تا مأموران حکومتی جاده‌ها، خیابان‌ها و کوچه‌ها را پارو کنند، یا با اعتماد کردن به قول ریچارد، سر قرارم با او در میدان ویکتوریا حاضر شوم.

در آخر تصمیم گرفتم تا قبل از آن که برادرم دومینیک از خواب بیدار شده و پارویی به دستم دهد تا حیاط را پارو کنم، راهی میدان ویکتوریا شوم. از در چوبی و تنگ خانه که بیرون آمدم، بدون اغراق تا زانو در برف فرو رفتم. با هزار مشقت در را بستم که پنجره‌ی طبقه دوم خانه‌ی همسایه باز شد و پیرمرد همسایه، که یک شب زنده‌دار به تمام معنا بود، لگنی پر از کثافت را روی برف‌های سفید خالی کرد. صورتم را با انزجار درهم کردم ولی پیرمرد که فکر می‌کنم، گمان می‌کرد از اثرات راه رفتن در برف است، دستی به سویم تکان داد و در حالی که با دهان بی‌دندانش، طرحی کم و بیش شبیه به لبخند، روی صورتش دیده می‌شد، داد زد:

-ادموند! تو می دونی چرا اومدیم وسط اقیانوس؟!

با‌تعجب نگاهش می‌کردم که پسر کوچکش، در حالی که پنجره را می‌بست، پدر مریضش را به داخل برد. دومینیک می‌گفت آن پیرمرد، عقلش از دست داده ولی گمان می‌کردم این گفته‌ها، از نفرتش به آن پیرمرد سرچشمه می‌گیرند.

سرما به هر جان کندنی بود، راهش را از میان تار و پود لباس‌هایم باز می‌کرد تا اظهار وجود کند. درحالیکه از سرما می‌لرزیدم، پشیمان از این که کلاهی به سر نکرده‌ام، در خیابان‌های تو در توی فیروینر پیش می‌رفتم. مردم ترجیح می‌دادند در چنان هوای سردی، کنار شومینه‌هایشان بنشینند و در حالی که از ذخیره‌ی زمستانی‌شان استفاده می‌کنند، فرا رسیدن کریسمس را انتظار بکشند. خیابان‌های نزدیک به میدان ویکتوریا را پارو کرده و احتمالا گدایان و بی‌خانمان‌ها، به پناهگاه‌ها برده شده بودند که تا پایان زمستان، زیر برف‌ها جان ندهند. هر چند ریچارد می‌گفت در آنجا هم از آن‌ها کار می‌کشند. ساعت از پنج‌ونیم گذشته بود و من، تلاش می‌کردم بیدار بمانم. هوای سرد، همیشه تمایلی برای خوابی عمیق در وجودم پدید می‌آورد و پلک‌هایم علاقه داشتند، یک‌دیگر را در آغوش گیرند.

وقتی به جاده‌ی اصلی رسیدم، به وضوح می‌لرزیدم و زیر ل**ب به ریچارد دشنام می‌دادم. از جاده‌ی اصلی، تا میدان ویکتوریا که اولین میدان بعد از ورود به شهر بود، بیست دقیقه راه بود و من، آرزو می‌کردم ریچارد برای یک‌بار هم که شده، وقت‌شناسی پیشه کرده و سر موقع برسد. ولی او مثل سابق دیر کرده بود. ساعت کلیسا، از دور به سختی دیده می‌شد ولی می‌توانستم حدس بزنم، ساعت از شش گذشته است. کشیشی به سرعت به سمت کلیسا می‌رفت و هر از گاهی، پنجره‌ی یکی از خانه‌ها باز و کودکان در کوچه سرک و از هیجان جیغ می‌کشیدند. روی لبه‌ی فواره‌ی یخ زده، نشسته بودم و خودم و ریچارد را در چهار سال قبل، هنگامی که چهارده ساله بودیم، تصور می‌کردم. ریچارد من را با یک گلوله‌ی برفی که پشت سرش مخفی کرده بود، غافل گیر کرد؛ ولی تا خواست با مشتش، پیروزمندانه هوا را بشکافد و فریاد پیروزی سر دهد، پایش سر خورده و تا پایین تپه روی برف‌ها غلت خورد و من در حالی‌که از خنده ریسه می‌رفتم، به سمت او که با گیجی و سردرگمی لابه‌لای برف‌ها نشسته بود، دویدم تا کمکش کنم از جا بلند شود. بی‌اختیار لبخند زده بودم.

مردم کم‌کم پیدایشان می‌شد. هر چند تعدادشان مثل همیشه زیاد نبود و می‌اندیشیدم هر چه قدر از میدان ویکتوریا دورتر شوم، از تعداد مردم کاسته می‌شود. میدان ویکتوریا، تنها میدانی بود که در آن، فروشندگان اجازه‌ی خرید و فروش داشتند. آرزو می‌کردم ریچارد زودتر از راه برسد تا با ازدحام جمعیت روبرو نشویم. لحظاتی بعد، ریچارد از سمت جنوب و از جانب قصر، پیدایش شد. نفس‌نفس می‌زد و پنداری مسافتی طولانی را دویده بود. روبرویم ایستاد که گفتم:

-نگو دوباره نگهبان‌ها دنبالت بودن.

ریچارد، انگار با سر درون برف سقوط کرده بود که لابه‌لای موهایش پوشیده از برف بود. البته این موضوع چندان از او بعید به نظر نمی‌رسید. او لبخندی زد و انگار که از حبس ابد رها شده باشد، خندید و گفت:

-دنبالم نبودن. در واقع اصلا خبر ندارن که تو اتاقم نیستم.

ابروی راستم خودبه‌خود بالا رفت، هنگامی که پرسیدم:


romangram.com | @romangram_com