#سلطنت_اغواگران_پارت_21
-باز چی شده؟
ریچارد دستی در هوا تکان داد و با همان بیخیالی ذاتیاش، لبخندزنان گفت:
-چند تا سرباز بیرون اتاقم بودن. میگفتن دستور گرفتن تا شب نذارن از اتاقم بیرون بیام. پدرم فکر میکنه، ممکنه جشن استقبال از شاهدخت آلبا رو خراب کنم.
و به دنبال این حرف، صورتش را با انزجار در هم برد. روابط میان ریچارد و پدرش، دقیقا مثل روابط من و دومینیک بود؛ سرد، رسمی و خشک. با این تفاوت که ریچارد سابقه خوبی در انگشت به دهان گذاشتن پدرش داشت و گویا شاه، به هیچوجه نمیخواست با حضور ریچارد در جشن، ریسک کند. دست به سینه، سری به تأسف تکان دادم. حدس میزدم که ریچارد، از راه مخفی پشت آینه آمده باشد:
-شاه حسابی تعجب میکنه وقتی تو رو توی مراسم ببینه
ریچارد دوباره شانه بالا انداخت و در حالی که نیشخند میزد، گفت:
-قسمت جالبش همینجاست.
از آبنمای سنگچین شده که آبش یخ زده بود، پایین جهیدم و در حالی که حس میکردم روز خوبی در انتظارم خواهد بود، مشتاقانه پرسیدم:
-نظرت چیه امروز بریم تو جنگل گشت بزنیم؟ بعد هم میتونیم بریم پیش مریال. مطمئنم الان داره تو جنگل دنبال گیاههای دارویی میگرده...
هدفم دیدار با مریال و سوالپیچ کردنش دربارهی حرفی که زد، بود؛ تو و ریچارد به زودی از این دنیا میرین! ولی ریچارد، گویی تمایلی به ملاقات با مریال نداشت. انگار هنوز تهدیدش را دربارهی خبر کردن شاه فراموش نکرده بود.
- الان که داشتم میاومدم، نگهبانهای امنیتی داشتن راجع به یه حمله تو حاشیه رودخونه حرف میزدن.
نگاهم را به عقاب سرخ گلدوزی شده، روی شنل ریچارد دوختم. او ادامه داد:
-همسایههاشون دیشب گزارش دادن. اون نگهبانهای بیخاصیت هم داشتن میگفتن وقتی برادرت اومد، میگن این گزارش تازه به دستشون رسیده...
میدانستم به چه چیزی فکر میکند. هفت سال دوستی با ریچارد، این را ثابت کرده بود که انتظار یک روز آرام و بدون هیجان، آن هم کنار ریچارد غیرممکن است و ساعتی بعد، ما دو نفر در حاشیهی دریاچه مهرژیا حرکت میکردیم تا به نشانی مورد نظر برسیم. دریاچه کاملا یخ زده بود و کریستال مانند میدرخشید. هوا، کنار دریاچه سردتر بود و برفهای تازه و دست نخورده، زیر پای من که داشتم با حفظ تعادل، به سختی روی کوههای برف کنار جاده حرکت میکردم، خرچخرچ صدا میدادند.
romangram.com | @romangram_com