#سلطنت_اغواگران_پارت_22
مردم فقیرنشین حاشیهی شهر، حداقل پرکارتر و پرجنب و جوشتر از اهالی ثروتمند فیروینر بودند و به سرعت برفها را از مسیر کنار دریاچه کنار زده و در جهت مخالف رودخانه، روی هم تلنبار کرده بودند. کشتیهای تفریحی که کنار اسکلهای دورتر از نقطهای که ما ایستاده بودیم، لنگر انداخته بودند، سراسر یخ زده به نظر رسیده و آن وقت صبح، درخشنده و خطرناک و تا پایان زمستان، بدون استفاده مینمودند.
ریچارد در حالی که دستانش را در جیب شلوارش فرو برده بود، سعی میکرد با سخنان طنزآمیز و مسخرهاش، حواسم را پرت کند و شاهد افتادنم میان انبوه برفها باشد.
دریاچه مسکوتتر از هر زمانی شده بود و حالتی روحوارانه را القا میکرد. تا دور دستها کشیده شده بود و دشتهای پوشیده از درخت کاج، گویی به یکباره از درون دریاچه بیرون زده باشند، تا بالا امتداد داشتند. شهر درون یک دره بود. شاید بشود گفت یک گودال و حفرهی عظیم که زیبایی منحصر به فردی داشت؛ یک زیبایی سحرانگیز و بیمانند. در میان آن همه شگفتی طبیعت، شهری بزرگ و پرجمعیت، یک دهنکجی به ظاهر دره تلقی میشد. جنگلهای آلنور که در حاشیه سوی دیگر دریاچه پیش از موعد آغاز میشدند، با درختان در هم گوریده و انبوهش، بیشتر شبیه به تلهای سحرانگیز برای به دام انداختن طعمه میمانست. یک جنگل پهناور و وسیع که در حواشی یک دریاچه زیرزمینی شکل گرفته بود و آن زمان، مرکزی برای خلق عجیبترین عجایب و رمزآلودترین اتفاقات به شمار میرفت.
ترجیح میدادم به دیدار مریال بروم تا به یک خانهی هیولا زده، ولی من خبر نداشتم که دیداری که یک هفتهی قبل و در شبی که جمله «تو و ریچارد به زودی میمیرین» را گفته بود داشتم، آخرین دیدار با او در زمانیست که در قید حیات است.
دریاچه، از شرق با شهر و از غرب، شمال و از جنوب با دیوارهی درّه مماس بود. دریاچهای که آن روزها، هیولاهای افسانهای آن نقل محافل شده بودند و هر کس دربارهی دیدن یک پری دریایی یا کوسهی سه سر و مبارزه با آن، قصهسرایی میکرد. ریزش پراکندهی برف همچنان ادامه داشت و دانههای برف، همراه با باد به این سو و آن سو حرکت میکردند. تماس هوای سرد با شلوارم که تقریبا تا زانو خیس شده بود، فکرم را به سمت افرادی میکشاند که به علت مدفون شدن زیر برف، قسمتهایی از بدنشان را از دست داده و فلج شده بودند. شاید به همین دلیل بود که حکومت، پناهگاهها را در اختیار بیخانمانها گذاشته بود تا تعداد افراد فلج شده بر اثر برف، بیشتر نشود و نمای زیبای شهر را خراب نکنند. آب دهانم را قورت دادم. حس میکردم آب دهانم یخ زده است و سرما، چشمانم را به سوزش میاندازد.
ریچارد بیتوجه به من، موازی با دریاچه در حرکت و به سطح سخت و یخی آن نگاه میکرد. پنج سال قبل، هنگامی که مشغول اسکیت روی یخها بودیم، یخ زیر پای ریچارد شکسته و ریچارد درون آب یخ غوطه خورده بود. هنگامی که او را بیرون کشیده بودیم، دربارهی هیولایی صحبت میکرد که درون دریاچه دیده بود و سعی داشته، ریچارد را به درون آب بکشد. بعد از آن، مردم شایعههای عجیبی راجع به هیولاهای درون دریاچه، سر زبانها انداخته بودند. البته کسی حرف ریچارد را باور نکرد و هیولا به دست فراموشی سپرده شده بود، اما من حرفش را باور میکردم؛ چون خود من هم آن هیولا را دیده بودم. هر بار که از کنار دریاچه میگذشتم، دم پولکدار، صورت انسانمانند و استخوانی و نیمتنهی بد قوارهاش را میدیدم ولی مثل این میمانست که پنداری، کسی جز ما آن هیولا را نمیبیند.
هیولای دریاچه، در آن لحظات سرد و یخزده، صورتش را به یخ چسبانده بود. رد نگاه ریچارد را دنبال کردم، او هم دقیقا به آن هیولا خیره شده بود. چیزی از نگاهش نمیخواندم اما اگر احساس دیوانه بودن میکرد، با سکوت کردنم حس گناه را در دلم پرورش میدادم. حسی که میگفت، با نگفتن اینکه من هم آن هیولا را میبینم، به تصور ریچارد مبنی بر دیوانه شدنش دامن میزنم. لحظاتی بعد، او چند قدمی از دریاچه فاصله گرفت. برای من، یخ دریاچه مثل سدی میان خودم و آن هیولا بود ولی گویی برای ریچارد، همان چند دقیقهای که در دوازده سالگی، در جدال با آن هیولا زیر دریاچه گذراند، کافی بود تا فاصلهاش را با دریاچه حفظ کند. هیولای دوران کودکیاش واقعی بود. هیولایی که کودکان، گمان میکنند زیر تختشان زندگی میکند و کافیست خم شده، زیر تختشان را نگاه کنند تا هیولا فرار کند. ولی ریچارد، هر بار که از کنار دریاچه میگذشت، آن هیولا را میدید ولی مثل این میمانست که هر از گاهی برای بالا بردن آدرنالین خونش هم که شده، سری به دریاچه میزند تا به خود یادآوری کند، هیولای درون دریاچه توهم نیست.
-کار عاقلانهای نیست که قبل از نگهبانها، وارد اون خونه بشیم.
ریچارد دستش را روی موهایش کشید و در حالی که لبخند میزد، گفت:
-برای همین داریم میریم؛ چون اصلا کار عاقلانهای نیست!
کلبهها و خانههای کنار دریاچه، چوبی و شبیه به هم بودند. پنجرههای کوچک، سقف شیروانی، قندیلهای آویزان از لبهی پنجرهها و حصارهای پوسیده شدهای که به دور خانهها کشیده شده بودند. ایوانهای وسیع و در آخر حیاطی که بشود در زمستانهای سوزان فیروینر، در آن به جست و خیز و ساخت آدمبرفی پرداخت.
چند دقیقه بعد، در حالی که بارش برف شدت گرفته بود، ریچارد خانهای بزرگ ولی قدیمی را نشانم داد و گفت:
-همینجاست.
تردید را در لحنش حس میکردم. تا به آن لحظه، آن قدر نزدیک به نشانهای از اغواگرها نبودیم و احتمال میدادیم با ورود به خانه، با صحنهای دلخراش روبرو شویم. خانه، حیاط کوچکی داشت که برفهایش پارو نخورده، باقی مانده بودند. به عقب چرخیدم و رد پاهایمان را روی برف تماشا کردم. رد پایی دیگر هم انگار آنجا بود که به خاطر بارش اندک برف، کمی محو شده ولی باز هم قابل رؤیت بود. رد پایی که به سمت خانه رفته، ولی برنگشته بود. تقریبا دو برابر رد پاهای من که باعث میشد، لرزی بر اندامم بیفتد. درون آن خانه هیولا زده، چه چیزی انتظارمان را میکشید؟!فکر میکردم اگر این موضوع را به ریچارد بگویم، از ورود به خانه منصرف میشود. بنابراین به آرامی و بدون حرف، پشت سر ریچارد به سمت خانه حرکت کردم. ریچارد در حالی که به در چوبی و پرنقش و نگار لگد میزد، با صورتی برافروخته دستی را میان موهایش فرو برد و برف را از میان موهای زرد رنگش تکاند.
romangram.com | @romangram_com