#سلطنت_اغواگران_پارت_23
-قفله...
-فکر میکنی با لگد زدن میتونی بازش کنی؟
او با ل**بهای بر هم فشرده و صورت سرخ شدهاش گفت:
-تو فکر بهتری داری؟
سکوت کردم و در حینی که او، مشغول خرد کردن اعصابش برای باز کردن در بود، خانه را دور زدم تا پنجره یا دری باز بیابم. خانه مثل موش ساکت بود. خانههای همسایه هم انگار تخلیه شده بودند تا از هر گونه گزند احتمالی اغواگرها، در امان بمانند. پاهایم را روی برفها میکشیدم و برفها، انگار به پاهایم چسبیده بودند و تلاش میکردند تا مانع حرکتم شوند.
خانه را کاملا دور زده بودم. از پشت نمای مخوف و پلیدآلودتری داشت؛ شاید هم من اینگونه تصور میکردم. هر چه که بود، آن خانه با سقف بلند و سیاه رنگ و دو طبقه، با پیچکهای یخزده، ای که از پنجره طبقه پایین تا پنجره اتاق شیروانی در بالاترین طبقه رشد کرده بودند، شیشههای ترک خورده و لبههای خز گرفتهی پنجرهها تنفرم را بر میانگیخت.
دری که احتمالا به زیرزمین خانه باز میشد، به صورت سراشیبی در نقطهای از حیاط دیده میشد. البته دیدنش کار آسانی نبود؛ چرا که برف کاملا رویش را پوشانده و تنها یک تیرگی اندک، در قسمت بالایی در که برف کمتر در آن نقطه ساکن شده، قابل رؤیت بود. در طی مسیر از خانه تا آن در، پای راستم تا زانو درون چالهای فرو رفت. آن اتفاق به قدری ناگهانی رخ داد که غافلگیرانه، فریاد کشیدم. ریچارد با سرعتی باورنکردنی خودش را به من رساند. انگار پشت دیوار کشیک میداد و منتظر بود تا من فریاد بکشم و او برای کمک به من بیاید. صورتش بیش از پیش سرخ شده بود و نفسنفس می زد. قبل از این که ریچارد، حتی نیمی از مسیر را طی کند، پایم را از درون چاله بیرون کشیدم. دندانهایم از سرما به هم میخوردند و سرما را حتی درون سرم هم، احساس میکردم. ریچارد در حالی که مثل اردک، پاهایش را درون برفها پیش میبرد، خندهای کرد و گفت:
-فکر کردم داری با یه اغواگر کشتی میگیری.
ابرویی تاب دادم و گفتم:
-به اون قسمتش هم میرسیم.
اگر بگویم برای دیدن داخل خانه و احتمالا اجسادی که خونشان خورده شده، بیش از ریچارد مشتاق هستم، اغراق نکردهام. حتی پای یخزدهام و نفسهایی که از فرط سرما، به سختی میکشیدم هم نمیتوانستند مانعم شوند. در کمال شگفتی، در زیرزمین باز بود. ریچارد حیرتزده خندید و من در حالی که از هیجان لبریز شده بودم، به درون زیرزمین پریدم.
-امروز به شکل ترسناکی خوششانس شدیم.
حق با او بود. با نوری که از در زیرزمین به درون میتابید، نگاهی به اطراف انداختم. آنجا با تمام زیرزمینهایی که دیده بودم فرق داشت و آن لحظه، گمان نمیکردم این زیرزمین راهی به خانه داشته باشد و اگر داشت، آن را تا آن حد دور از خانه نمیساختند. اینجا و آنجا، تلههای موش دیده میشد. دیواره زیرزمین، گلی و سقفش توسط الوارهایی پوسیده که بوی درختان کاج را در زیرزمین ساطع کرده بودند، محکم شده بود. آنجا خالی از هر چیزی بود و در نظرم، بیشتر از آن که زیرزمین تلقی شود، راهی برای ورود به خانه بود. کورکورانه، در مسیر تاریک پیش میرفتم و دستانم را در هوا تکان میدادم تا با سر، درون دیوار فرو نروم. چند قدمی که رفتم، از شدت روشنایی کاسته شد. روشنایی در ورودی، تنها اندکی به بیناییام کمک میکرد. ولی به قدری نبود که بتوانم روبرویم را ببینم. بیخبر از ریچارد، قدمهای کوتاه برمیداشتم و آرزو میکردم آن زیرزمین، موش نداشته باشد! البته تلههایی که کار گذاشته شده بود، چیزی خلاف این موضوع را اثبات میکردند. میتوانید مرا ترسو بخوانید یا بزدل! در هر صورت، نمیتواند باعث شود ذرهای از آن جانوران منزجرکننده و پوست زبر و تهوعآورشان خوشم آید..
دستم به سطحی صاف، مرطوب و صیقلی برخورد کرد. کف دستم را، با آرزوی فرو نرفتن تراشههای چوب، روی در کشیدم. با لمس شیئی هلالی شکلی، ناخودآگاه لبخند زدم و دقیقهای بعد، خودم را از دریچهای که در کف اتاق ایجاد شده بود، بالا میکشیدم.
romangram.com | @romangram_com