#سلطنت_اغواگران_پارت_24
ریچارد ثانیهای بعد به من رسید. کفشهایش گلی شده بودند، انگار که در چالهای گلآلود در زیرزمین افتاده بود. با این حال، نگاهم در حال بررسی شکل و شمایل خانه بود و توجهی به ریچارد نداشتم. خانه، از درون زیباتر بود؛ حداقل قابل تحملتر. مبلهای ابریشمین، با نقش و نوارهایی از گلهای پیچ و تاب خورده بر رویشان، گلدانهایی با گلهای شاداب و سرخ رنگ در اقصی نقاط، پردههای کرمی رنگی که درون خانه را از نگاه دیگران مخفی میکردند و شومینهای بزرگ، که دیگر کسی در آن خانه نبود تا درونش آتشی به پا کند.
دیگر هیچکس، حاضر به سکونت در آن خانه نمیشد و آن خانهی بزرگ و قدیمی، تا زمانی که از آن به عنوان یکی از یادگاریهای دوران اغواگران یاد کنند و آن را از بین ببرند، متروکه باقی میماند. قالیچهای روبهروی شومینه قرار داشت که لکههای سرخ رنگ، به راحتی در زمینهی زرد رنگش قابل تشخیص بود. رد خون، تا طبقه بالا و پلکان قدیمی چسبیده به دیوار، ادامه یافته بود.
ریچارد روی مبل نشسته بود و در حالی که کوزهای عتیقه را در دستش سبک و سنگین میکرد، گفت:
- به نظرت دزدها جرئت میکنن وارد اینجا بشن؟ اگه یه روز از زندگی توی قصر خسته شدیم، نظرت چیه اشتراکی بریم تو کار دزدی اشیا عتیقه؟!
سری به دو طرف تکان دادم و گفتم:
- مطمئناً این آخرین راهیه که ممکنِ بعد از ترک قصر واردش بشم.
و به سمت پلکان حرکت کردم. عجیب بود ولی تنها حسی که راجع به آن خانه نداشتم، ترس بود. راهرویی در کنار پلکان قرار داشت که انتهایش، در تاریکی خانه به درستی دیده نمیشد. تنها میتوانستم حدس بزنم آن راهرو، به چند اتاق و احتمالا آشپزخانه باز شود. به سرعت در حال بالا رفتن از پلکان بودم و تابلوهایی با قابهای طلایی و نقاشیهای بیربط به هم را نظاره میکردم. صدای ریچارد را از پشت سرم میشنیدم که گفت:
- اینجا خیلی شبیه قلعهی اسکارداجنه، فقط فرقش اینه که اسکارداجن صد برابر ترسناکتر و خطرناکترِ.
به انتهای پلکان رسیده بودم. در انتهای پلکان، آیینهای قدی دیده می شد که صورت سرخ از سرما و سر تا پای پوشیده در چرم و پوست من را نشان میداد. برای چند لحظه، انگار سایهی سیاهی پشت سرم حرکت کرد. سایهای که انگار خود من بود. چهرهاش را از برابر شانهی چپم میدیدم که درون آینه خیره شده بود. چشمان خاکستری سایه، برای لحظهای برق زدند و لحظهی بعد، اثری از او نبود. دستی روی شانهام قرار گرفت. بیاختیار فریاد کشیدم و چرخیدم. ریچارد در حالی که میخندید، گفت:
- به خاطر خدا ادموند! دادی که تو کشیدی رو اغواگرهای توی جنگل هم شنیدن.
و در حالی که از کنارم عبور میکرد، گفت:
-تا سر و کلهی اغواگرها پیدا نشده و دخلمون رو نیاوردن، بیا یه نگاهی به اونجا بندازیم.
ولی من، همچنان مبهوت همانجا ایستاده بودم و جرئت دوباره نگریستن در آیینه را نداشتم. تصویر وحشتناکی ندیده بودم. ولی انگار تمام حس ترسی که میبایست از ورود به آن خانه میداشتم، به یکباره فوران کرده بود.
نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم به خودم بقبولانم که آن شخص، یک توهم یا خطای دید، بیش نبوده است. ولی صدایی غریبه از عمق جانم فریاد میکشید که چرا سعی میکنم تا خودم را گول بزنم؟ سرم را به دو طرف تکان دادم و ناگهان به یاد ریچارد افتادم که دقایقی قبل، از کنارم عبور کرده بود و با شناختم از ریچارد، مطمئن بودم امکان ندارد بتواند برای چند دقیقهای هم که شده، ساکت بماند. آن هم در خانهای که شب قبل، چند هیولای بیشاخودم به آن شبیخون زده و پنج نفر را به قتل رساندهاند. بنابراین به سرعت از راهپله دور شدم و خودم را درون راهرویی، با پنج اتاق دیدم. پنج در، همه شبیه هم و قهوهای رنگ بودند. درِ آخرین اتاق، باز بود. در حالی که قلبم در دهانم میکوبید و سرم سنگین شده بود، وارد اتاق شدم. این در حالی بود که خودم را برای دیدن هر صحنهی دلخراشی، آماده کرده بودم.
romangram.com | @romangram_com