#سلطنت_اغواگران_پارت_25
آنجا، ریچارد روی زمین زانو زده بود. به سمتش دویدم و در حالی که توجهی به محیط اطرافم نداشتم، روبهرویش نشستم. ولی ریچارد، انگار که سحر شده باشد، بیصدا و با چشمان گرد شده از حیرت، به روبهرویش خیره شده بود. تکانش دادم و نامش را صدا زدم:
-هی! ریچارد!
ولی او بهتزده به روبهرویش خیره شده بود. میدانستم وقتی بچرخم و مسیر نگاه ریچارد را دنبال کنم، صحنهی خوشایندی نخواهم دید. بنابراین چشمانم را برای چند ثانیه بستم و چرخیدم. چشمانم هنوز بسته بودند و سرمایی را که از پنجرهی باز به صورتم میخورد، حس میکردم. پلکهایم را به آرامی از هم فاصله دادم و از دیدن سر آویزان از چهارچوب پنجره، به شدت یکه خوردم. چشمانم گرد شد و با عذاب، سعی در شناخت آن سر به شدت آشنا کردم. معدهام به هم پیچ خورد و نفس عمیقی کشیده، آب دهانم را قورت دادم. انتظار دیدن هر کسی را داشتم؛ به غیر از مریال. ولی نه خود مریال، بلکه تنها سرش که توسط موهای بلند و سیاه رنگش از چهارچوب پنجره، آویزان شده بود.
شانهی ریچارد، زیر دستم میلرزید. ل**ب گزیدم و دستانم را دور شانههایش قفل کردم. تنها کاری که از دستم بر میآمد، این بود که مجبورش کنم از جا بلند شود و او را به سمت راهپله هدایت کنم. این در حالی بود که دیگر از هیجانی که در بدو ورود به آنجا حس میکردم، خبری نبود. فقط حس عدمامنیت بود و تعقیب شدن توسط کسی، که بر وجودم چیره شده بود. نمیدانستم ریچارد در چه وضعیتی است. حتی تصور تجدید خاطره کردن ریچارد هم، قلبم را به درد میآورد. اینکه برای ریچارد، دیدن سر جدا شدهی عمهاش یادآور مادرش شده باشد و خاطرات تلخ زمانی که مادرش به جرم جاسوسی، اعدام شده و بدنش را تکهتکه کرده بودند، به یاد آورد.
پر هراس، ریچارد را از در زیرزمین به بیرون هل دادم. آن لحظه تازه پی برده بودم که آمدن به آنجا، حماقت محض بوده است و اغواگرها، با وجود این که میتوانستند ما دو نفر را هم مثل اعضای آن خانه بکشند، سد راهمان برای خروج از آن خانهی جهنمی نشده بودند و این، خودش جای شادمانی داشت. از خانه بیرون آمده بودیم که ریچارد، کمکم از حالت شوکزدهاش خارج شد و بعد، انگار به عمق ناگوار بودن آن اتفاق پی برده باشد، سر روی شانهام گذاشت و سخت گریست. زمزمههای نامفهومش در پارچه لباسم خفه شد و من، مریال را به عنوان یک دوست و ریچارد او را به عنوان عمه و کسی که همچون مادرش دوست داشت، از دست داده بود.
ساعت از هشت گذشته بود که به زحمت، ریچارد خشمگین و آشفته را از بازگشت به آن خانه بازداشتم. این در حالی بود که به ریچارد یادآوری میکردم مراسم خوشآمدگویی از شاهدخت آلبا، به زودی آغار میشود و بهتر است به قصر بازگردد تا نگهبانان، که احتمالاً تا آن هنگام متوجه نبود ریچارد در اتاقش شده بودند، بیشتر از آن قصر و شهر را برای یافتنش زیر و رو نکنند.
ولی این موضوع، تاثیر سؤ بر ریچارد گذاشت و او در حالی که فریادکشان پدرش(شاه) را به باد دشنام گرفته بود، سعی میکرد به هر نحوی شده، به آن خانه برگردد و طی یک حملهی از پیش شکستخورده، حال اغواگرها را جا بیاورد.
تنها کاری که در آن لحظات سخت و جانفرسا از دستم برمیآمد، این بود که دست دور شانهی ریچارد بیندازم و او را که همچنان، اشک در چشمانش میدرخشید را به سمت قصر ببرم. مردن به آن شکل، چیزی نبود که من و ریچارد انتظارش را داشته باشیم و همین موضوع، باعث میشد حال روحی ریچارد، بدتر از چیزی شود که پیشبینی میکردم. زمانی که وادارش کردم به سمت قصر حرکت کند، زیر ل**ب جملاتی راجع به سر بریده شدهی مادرش میگفت و برای من، دیدن ریچارد در چنان وضعی، سختتر و دردناکتر از هر چیز دیگری بود.
آسمان آرام، اما تهدیدآمیز به نظر میآمد؛ ریچارد هم همینطور. فقط خدا میداند در آن لحظات، چه در فکرش میگذشت. در میانهی راه، ریچارد مسیرش را کج کرد و به سمت میدان ویکتوریا به راه افتاد.
میترسیدم در چنان مراسمی، کار احمقانهای انجام دهد که باعث رسوایی فایروانا و شاه شود. ریچارد قبلا هم بر علیه پدرش، در ملأعام نعره کشیده و چند روزی را در سیاهچال سپری کرده بود. ولی گمان میکنم اگر آن روز میگذاشتم ریچارد پدرش را-که مسبب مرگ مریال میدانست، چون برای اتمام حملات اغواگرها کاری انجام نداده بود، روبهروی فرستادههای کلومنت بیآبرو کند، احتمال این که دیگر بتواند روشنایی روز را ببیند، به صفر میرسید.
«فصل پنجم»
•شاهزاده ادوارد به یک هیولا، خوش آمد میگوید!
romangram.com | @romangram_com