#سلطنت_اغواگران_پارت_26
«شارلا»
"من کاملا آرام هستم!"
"هیچ اتفاق نامطلوبی قرار نیست، رخ دهد!"
"هیچکس از هویت اصلی من خبردار نخواهد شد!"
با چنین جملاتی سعی میکردم خود را آرام نگه داشته، بر اعصابم مسلط باشم و از اضطراب و تشویشی که از آغاز آن مأموریت بیبازگشت، بر وجودم مستولی شده بود، بکاهم. شاهدخت کلومنت، آلبا نام داشت. دختری جوان، که آن روز صبح به دست من کشته شده بود و من، در آن لحظات سخت و جانگداز، تمام تلاشم را به کار بسته بودم تا بتوانم نقشم را به عنوان یک شاهدخت با کمالات، به نحو احسنت ایفا کنم. تنها مشکلی که داشتم، این بود که میبایست طوری رفتار میکردم که پنداری، تمام عمرم را به عنوان یک شاهدخت- که حتی زحمت پوشیدن لباسهایش را هم به خود نمیدهد- گذراندهام و این، برای من که تمام عمرم را مشغول جنگیدن و مبارزه بودم و تا به آن لحظه، به زندگی و آداب و رسوم کاخنشینی نزدیک هم نبودهام، سخت و طاقتفرسا بود. در واقع آن لحظه بود که فهمیدم خود را در چه دردسری گرفتار کردهام.
آلبا، به نظر بیست و پنج ساله میآمد. سه سال از من کوچکتر بود و بر خلاف من، که چشمانم تیره بودند، چشمهای ریز سبز رنگ داشت. حتی با وجود چشمان خوشرنگ و موهای بورش، میشد گفت از زیبایی بهره چندانی نبرده بود و بیشتر به مهاجران غربی شباهت داشت تا به یک شاهدخت! با این حال، تغییر چهرهام را به عالیترین شکل ممکن انجام داده بودم و هنوز هم، هنگامی که به لحظات مرگ آلبا میاندیشم و حیرتش را زمانی که در حال تبدیل شدن به او بودم، به یاد میآورم، ناخودآگاه پوزخند میزنم. آلبای بیچاره حتی قبل از آن که از حالت خشک و میخکوب شدهاش بیرون آید، به دیار باقی شتافته بود! دقیقترش را بخواهید، با یک اردنگی مجبور به شتافتن شده بود!
نفس عمیقی کشیدم. آن شب، با یک انسان نامزد میشدم. کاری که ده سال بود، تن به آن نداده بودم. قلبم در دهانم میکوبید و حاضر بودم همهی داراییام را بدهم، تا آن مأموریت به پایان برسد و احتمالا گردن نوربرت را بشکنم ولی اندیشه به این موضوع، که اگر آن مأموریت را با موفقیت به پایان میرساندم چه افتخاراتی نصیبم میشد، انگیزهام را تشدید و باعث قوت قلبم میشد.
افسار اسب سفید را محکم در دستانم گرفته بودم. لحظهبهلحظه، بر سرمای هوا افزوده میشد. یک هیئت پانزده نفره، مسئول همراهی شاهدخت تا پایان مراسم ازدواج بودند. با این حال، اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که به محض رسیدن به پایتخت، دستور دهم به کشورشان(کلومنت) باز گردند. جادهی جنگلی پرفراز و نشیب، مخلوطی از برف و خاک و جنگل، یک پارچه سفید رنگ بود و تنها رنگی دیگری که دیده میشد، قهوهای تنه درختان بود. با وجود این که برف به آرامی باریدن گرفته بود، انوار طلایی و کمتوان خورشید، روی جنگل میتابید. انگار خورشید آن روز خواب مانده و نزدیکی ظهر، از میانهی آسمان طلوع کرده بود.
خرگوشی سفید، میان درختان عریان نشسته بود و مستقیما نگاهم میکرد و هر از گاهی سر میجنباند. پنداری برای نکتهای نشانه میداد. پرندهای در دوردستها پرواز میکرد و برفها را از روی جاده کنار زده بودند تا رفت و آمد، با سهولت بیشتری انجام پذیرد. گاهی اوقات گاریها، ارابهها، کالسکهها و چهارچرخهها با مسافرین یا اجناسشان، به سرعت از سوی دیگر جاده و مجاورتمان عبور و با کنجکاوی نگاهمان میکردند و برای فرار از سرمای جانسوز و بیرحم، با تمام سرعتشان به سمت پایتخت حرکت میکردند. یکی از همراهانم که هیچگاه دلیل وجودش در هیئت و منصبش را نفهمیدم، میگفت عبورشان از میان جنگل، دیوانهوار بوده است. آن هم در زمانی که اغواگرهای آلنور، بر سراسر جنگل و رشته کوههای آبل سلطهگر شده بودند. او حالت خودشان در زمانی که جنگل را برای ادامهی مسیر برگزیده بودند را حالت عجیب و رویاگونه توصیف میکرد که امیدوار بودم یک اغواگر در این تصمیم خطرناک، مشارکت نکرده باشد و بیشتر از آن نمیخواستم آن اغواگر، نوربرت باشد.
بدون ذرهای اغراق، به آهستگی یک حلزون حرکت میکردیم! نمیدانستم این از رسومات کلومنت است، یا صرفا یک جور حرکت اشرافی! در واقع زمانی که به وزیر خارجه بیمویی که اسب قهوهای رنگش را هم پای اسب من پیش میبرد، گفتم:
-امکانش هست سریعتر حرکت کنیم؟
او لحظهای نگاهم کرد. سپس انگار که تن صدای خشنم را که سعی میکردم تا جای ممکن، یک جور دلربایی زنانه را چاشنیاش کنم- که به شکل رقتانگیزی قابل قبول واقع شد- را میسنجید، سری به تایید تکان داد و همزمان با این که عاقل اندر سفیهانه نگاهم میکرد، گفت:
-حتما بانو!
و دستی بر ریش نداشتهاش کشید. او پیرمردی بیمو و بیریش بود که پوستش رنگ پریده به نظر میرسید. لباس سرخ و سیاهی که به تن کرده بود، پنداری برایش کوچک بود که او به اجبار میبایست بدون ذرهای قوز، روی اسبش مینشست تا مبادا لباس گرانقیمت و اشرافیاش پاره شود. او حتی زحمت کنار زدن برفهای نشسته روی شانههایش را هم به خود نداده بود و با وجود این که خیره نگاهش میکردم، مسیر نگاهش را از رو به رویش بر نمیداشت.
romangram.com | @romangram_com