#سلطنت_اغواگران_پارت_27
نفسم را به بیرون فوت کردم و به بخار سفید رنگی که از دهانم خارج میشد و در آغوش هوا قرار میگرفت، خیره شدم. چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا به این نتیجه برسم که تغییری حتی جزئی و اندک در سرعت پیشرویمان به سمت شهر ایجاد نشده است. شمشیر درون زین یکی از سربازان حفاظتی، ترغیبم میکرد تا قبضهی نقرهایش را به دست گرفته، تیغهاش را از غلاف خارج کنم و در حالی که روی گردن شل و وارفته وزیر خارجه خراش میاندازم، معنای «حتما بانو!» را تا اعماق مغزش فرو کنم!
ولی به خودم تسلی میدادم که در ظاهر، پوشش و هویت یک شاهدخت، تنها باید با غرور و شایستگی، روی اسب سفیدم بنشینم و هر از گاهی به هر چیزی که در دسترس باشد، گیر دهم. جادهی پرفراز و نشیب جنگلی، با طولانیترین صبر عمرم به پایان رسید. پایتخت از دور دیده میشد. فیروینر، کاملا درون یک درّهی عمیق سکونت گزیده بود و نقطهای که برای چند دقیقه استراحت انتخاب کرده بودیم، نمایی تمام و کمال به درون درّه داشت. انتخاب آن شهر، به عنوان پایتخت از سویی یک دیوانگی بود و از سوی دیگر، چون فقط یک راه خروج و ورود به درّه وجود داشت، جنگل، کوهستان و تپههای پیچ در پیچ، پنداری از درّه حفاظت میکردند. مگر آن که کسی پیدا شود که به وسیلهی یک اغواگر، طلسم شده باشد و از وسط یک جنگل خطرناک عبور کند. مطمئن بودم اهالی قصر، در آن لحظات انتظار ورودمان را از تونلی که درون کوهی مرتفع کنده شده بود، میکشیدند نه از مسیر جنگلی.
بخش عمدهای از رنگهای درون حفره که جایگاه شهر و دریاچه بود را سفید تشکیل میداد و دریاچهای که در مجاورت شهر قرار داشت، همچون کریستالی تراشخورده میدرخشید. درّه کوچکی که در لبهاش ایستاده بودم، صدها فوت از سطح زمین فاصله داشت. در واقع ترس از ارتفاع، مانع از آن میشد که بیشتر به سمت لبهی درّه پیشروی کنم و دقیقتر تخمین بزنم. میتوانستم رودخانهای وسیع را درون درّه ببینم که مثل دریاچه، یخ زده بود. پشت سرم جنگلهای آلنور، روبهرویم کوههای بیشمار و زیر پایم شهری پرجمعیت و گسترده، دریاچهای هلالی شکل و تپههای تودرتوی اطراف شهر دیده میشدند. یکبار دیگر به زیبایی و شکوه آن درّه معترف شدم و آرزو کردم که تا بهار، زنده باقی بمانم و شاهد تولد دوبارهی طبیعت درون درّه باشم. خورشید با پرتوهای متعدد و لاغر اندامش، بر جایجای شهر تابیده بود و قسمت اعظمی از کاخ آجری رنگ را روشن میکرد. به شکل ابلهانهای شاد بودم که انسانها، حداقل در ساخت قصرها و کاخهایشان، از اغواگرها پیشی نگرفتهاند.
دقایقی طولانی، پشت به جنگل و رو به درّه ایستاده بودم تا آن که زمان حرکت، فرا رسید. از پانزده نفر، هشت تن نگهبان، دو وزیر، سه ندیمه و دو نفر برای تدارکات و پخت غذا حضور داشتند و در نظرم، برای همراهی یک شاهدخت برای ازدواج با شاهزاده کشور همسایه، هیئت کوچکی بود؛ انگار شاه کلومنت از این وصلت راضی به نظر نمیرسید. این را از سخنانی که دو وزیر در گوش هم پچپچ میکردند، با شنوایی خارقالعادهام شنیده بودم. هنگامی که هیئت دوباره به راه افتاد و راهش را در مسیر شیبدار به سمت شهر پیش برد، اشتباه نکردم و جلوتر از همه اسبم را هی زدم و چهار نعل حرکت کردم.
وزیر بیخاصیت امور خارجه، چند باری سعی کرد مرا از حرکت، با آن سرعت باز دارد ولی هر بار ناکام ماند. او معتقد بود، چنین حرکتی در شأن یک شاهدخت نیست ولی در آن هوای سرد، که سرما تا مغز استخوان نفوذ میکرد و در حالی که دستهای بیحس شدهام از سرما، به سختی زین را گرفته بودند، هیچ چیز برایم مهم نبود؛ نه آداب و رسوم اشرافی و نه رفتارهای شایستهای که از یک شاهدخت تحصیل کرده و با ظرافت انتظار میرفت. تنها چیزی که میدانستم و مغزم به آن فرمان میداد، حرکت با بیشترین شتاب ممکن در جاده و بیتوجهی به هیئت گیج پشت سرم بود تا به سرعت، خود را به یک محل گرم برسانم و دوباره گردش خون گرم را در رگهایم حس کنم. زمانی که زودتر از موعد، به جاده اصلی که به سمت شهر سرازیر و مسیری مستقیم از جنگل تا حاشیه شهر ایجاد میکرد، رسیدیم، انگار وزیر امور خارجه هم به این نتیجه رسید که با این سرعت، به همان زودی میتواند یک شومینه که درونش آتش جلز و ولز میکرد را در کنار خود ببیند. بنابراین ساکت شد و تا رسیدن به شهر، سخنی نگفت.
ازدحام جادهی اصلی از جنگل تا شهر، بیشتر از شلوغی جادهی درون جنگل بود. به نظر میرسید مردم فیروینر به چنان سرما و هوای پرسوزی عادت کرده بودند که حتی در آن هوای بینهایت سرد و یخبسته، دست از کار نمیکشیدند و زندگی همچنان در کوچهپسکوچههای فیروینر در جریان بود. هنگامی که از دل شهر، به سمت میدان مقرر پیش میرفتیم، شهر در نظرم زیباتر میآمد. شاید هم، چون آن نقطه پر از عمارت و خانههای آنچنانی بود، حکومت اهمیت بیشتری به آن میداد. خانههای وسیع و چند طبقه، اکثرا با آجرهایی خاکستری و سقفهای سرمهای و سرخ، تزئین شده بودند. مردم از پنجرهی باز خانههایشان، دزدانه و آشکار نگاهمان میکردند و بدگمان به نظر میرسیدند. مسیرهای آن قسمت از شهر، سنگفرش شده بودند. برفها را از روی آنها کنار زده بودند ولی هنوز، ردی از آن لابهلای مربعهای قهوهای رنگ دیده میشد.
با ورود به شهر، حرکت حلزون وارمان را دوباره از سر گرفته بودیم و اینبار، حتی من هم مخالفتی با آن نداشتم. آنجا برایم غریب مینمود و به هیچوجه نمیخواستم شک کسی را به جان بخرم و خود را در خطر بیندازم. مطمئن بودم شهر، در تابستان و بهار، با گلها و پیچکهایی که آن لحظه، تنها اجسادشان بر پنجرهها و ایوانِخانهها قابل مشاهده بود، زیباتر به نظر میرسد. به خصوص زمانی که عطر روح نوازشان را تصور میکردم، لبخندی کمرنگ بر لبانم شکل میگرفت.
شنل آبی رنگی که به تن کرده بودم، سنگین و دارای نشان غول پیکری از یک خرس، ایستاده بر دو پنجهی عقب، که هویت قلابیام را به عنوان شاهدخت کلومنت جار میزد، بود. زمانی که پشمهای کلاه شنل، گردنم را به خارش انداختند و مجبور شدم به شکل مضحک و احمقانهای، بیست درجه روی اسب خم شوم و آن نقطه را وحشیانه و با تمام بیاعصاب بودنم بخارانم، وزیر امور خارجه جوری نگاهم کرد که پنداری دیوانه شده باشم. بنابراین تصمیم گرفتم تا روی اسب سفیدم، صاف بنشینم و به روبهرویم زل بزنم!
زمانی که در ورودی شهر، نگهبانانِ برجکها جلویمان را گرفته و خواسته بودند تا خود را معرفی کنیم، با تعجب به این نتیجه رسیده بودم که زبان کلومنت و فایروانا مشترک است و میدانستم شاهدخت آلبا، میبایست دلیلش را بداند. به همین خاطر به دنبال راهی برای سر در آوردن از آن موضوع بودم. به سمت وزیر امور خارجه که در سمت راستم اسب میراند، چرخیدم و پرسیدم:
-حالا که زبان ما و اهالی فایروانا مشترکه، چه لزومی برای اومدن شما وجود داشت؟
او با حالتی نگاهم کرد که انگار با یک گرز غول پیکر بر سرش کوبیده باشم! سپس سرش را به صورتی نامفهوم تکان داد. در واقع اینطور به نظر میرسید که فکر میکند یا با یک ابله بینظیر طرف است، یا یک هوشمند به تمام معنا! میدانی که بدان وارد شده بودیم، خالی از جمعیت بود. به نظر میرسید آنجا برای خوشآمدگویی از ما، خالی شده باشد. یک آبنمای وسیع وسط میدان قرار داشت که سکویی بزرگ در کنارش، به طور معنیداری از زیباییاش کاسته بود. سکویی که گمان میکردم برای اعلان دستورات و قوانین روز و حتی اعمال مجازاتها کاربرد داشته باشد. آنجا، حدود بیست نفر دورتادور آبنما ایستاده بودند.
مردی چاق، که بعدها فهمیدم پیشکار شاه است، ورودمان به فیروینر را خوشآمد گفت. کنارش، مردی جوان ایستاده بود که تخمین میزدم، باید هم سن شاهدخت آلبا باشد. او موهای معجد بلوطی و لبخندی گیرا و نفسگیر داشت. چهرهاش به شکل خارقالعادهای خوشتراش و چشمان تیرهاش کشیده بودند. در واقع در نگاه اول او را یک اغواگر پنداشته بودم ولی زمانی که او با چکمههای واکس خوردهاش، با طمأنینه به سمتمان آمد و انگار که بخواهد گدایی کند، دستش را به سمتم دراز کرد، به این نتیجه رسیدم که او میبایست شاهزاده ادوارد باشد؛ مردی که قرار بود با او، ازدواج کنم.
او افسار اسب سفیدم را در دست راست و دست دیگرش را به سمتم گرفته بود، تا در پایین آمدن از اسب کمکم کند. البته چند ثانیه طول کشید تا منظورش را درک کرده، دست چپم را در دستش بگذارم ولی در یک حرکت همه چیز را خراب کردم؛ بر طبق عادتم به شاهزاده تکیه داده و مثل یک جنگجو، چابکانه از اسب به زیر آمدم. کاملا احساس میکردم که گند زدهام ولی هیچکس، حتی آن وزیر امور خارجهی بیخاصیت نیز این موضوع را به رویشان نیاوردند و از آن بابت، در حد مرگ خوشحال شده بودم. در آن لحظه، با خود میاندیشیدم که شاهدخت آلبای حقیقی، تا چه حد باید دست و پا چلفتی باشد که برای به زیر آمدن از روی اسب هم، به کمک این و آن احتیاج داشته باشد. قسم میخورم اگر انسان بودم، بیشک عاشق و دلباختهی شاهزاده ادوارد میشدم! او زیبایی و جذابیت مسحورکننده و چشمگیری داشت. چیزی که دیگر انسانها از آن بیبهره بودند و اگر کسی پیدا میشد که بگوید خاندان سلطنتی رگی اغواگر دارند، به هیچوجه تعجب نمیکردم.
مثل یک کودن به تمام معنا، تا زمانی که کف کفشهای دخترانهام زمین را لمس کنند، به شاهزاده زل زده بودم! هر چند برایم کوچکترین اهمیتی نداشت که او چه فکری راجع به من میکند، باز هم از پوزخند بیاحساسش آتش گرفته و اگر در نقش یک شاهدخت ناز پرورده فرو نرفته بودم، جوری مشتم را در صورتش میخواباندم که برای مدتی در جویدن غذا دچار مشکل شود! ولی تنها کاری که انجام دادم، فشردن دندانهایم بر یکدیگر بود تا هر چند اندک، از حرص درونیام بکاهم.
romangram.com | @romangram_com