#سلطنت_اغواگران_پارت_28

ادوارد در حالی که دستم را محکم در دستش گرفته بود، آن را برای لحظه‌ای به شدت فشرد. جوری که چهره‌ام در هم رفت. انگار شاهزاده ادوارد و شاهدخت آلبا، دچار خصومتی بودند که من از آن بی‌اطلاع بودم؛

بنابراین تنها کاری که در توانم بود انجام دادم. جوری انگشتانش را بر هم فشردم که برای لحظه‌ای چشمانش از حیرت گرد شد. مطمئنا او به این فکر می‌کرد که یک دختر نجیب‌زاده، از کجا می‌تواند چنان قدرتی در بازوانش داشته باشد! او خبر نداشت شارلایی که در کنارش گام بر می‌داشت، نیمی از عمرش را در حال کشت و کشتار گذرانده است! لبخند پیروزمندانه‌ای به رویش زدم. از همان لبخندهایی که بعد از پیروزی در یک جنگ، با مشاهده‌ی صحنه نبرد خونین و جنازه‌های ارتش دشمن بر ل**ب می‌آوردم!

کفش‌هایی که به پا داشتم، سبک بودند. حداقل سبکتر از کفش‌هایی که نوربرت در جنگل در اختیارم گذاشته بود. لباس مشکی رنگی که در جنگل به تن کرده بودم، درون زین اسبم چپانده شده بود. نمی‌دانستم نوربرت فکر می‌کرده در فایروانا کمبود لباس وجود دارد یا می‌خواسته به نحوی مرا پیش از موعد، با زندگی زنانه آشنا کند. در هر صورت، این که مرا با آن لباس بلند که دامنش به هر چیز در دسترس گیر می‌کرد، به دنبال خودش در جنگل کشانده بود، خشمم را بر می‌انگیخت.

نزدیک آب‌نما، دو نفر ایستاده بودند که پیشکار، هر چند لحظه یک‌بار نگاهشان می‌کرد و چشم غره‌ای می‌رفت. یکی از آن دو نفر، شباهت بسزایی به ادوارد داشت؛ موهای زرد رنگ و چشمان کشیده. دیگری که مدام نوک پوتین پای راستش را روی سنگ فرش می‌کشید و بی‌قرار به نظر می‌رسید، به خوش‌قیافگی دوستش نبود؛ ولی چشمان سحرانگیز خاکستری‌اش، مرا برای لحظه‌ای سر جایم میخکوب کرد. چشمان خاکستری شاه آرتور!

در میان آن بیست نفر مرد میانسال، [نمی‌دانستم حاضر نبودن شاه انسان‌ها، یک جور توهین تلقی می‌شود یا نه] آن دو نوجوان بیش از هر کس دیگری به چشم می‌آمدند، به خصوص که پسر مو بور هر از گاهی به سمت دیگر اعضای مراسم خوش‌آمدگویی می‌چرخید و سخنانی بر ل**ب می‌آورد که رنگ را از رخسار حضار می‌پراند و آخرین صحنه‌ای که قبل از ورود کامل به کالسکه‌ای که برایم تدارک دیده بودند، دیدم، تنها دو پیکر شنل‌پوش را نشان می‌داد که در کوچه‌پس‌کوچه‌های فیروینر ناپدید می‌شدند.

«فصل ششم»

•شاه مرا جزو کماندارنش معرفی می‌کند!





نفس عمیقی کشیدم و در حالی که سنگینی تیردان را روی شانه‌ام حس می‌کردم، پیکان را در کمان قرار داده و هدف‌گیری کردم. روی سطحی مرطوب و خزه‌پوش، بالای یک بلندی دراز کشیده بودم. چشم راستم را بستم تا بهتر نشانه‌گیری کنم. زه را با قدرت کشیدم. ساییده شدن پره‌های دو سوی پیکان روی بازوی چپم، مطمئنا خراشی سوزناک ایجاد کرده بود ولی حتی مشاهده خون‌آلود شدن آستینم هم، باعث نشد تا تمرکزم به هم ریخته و کمان را رها کنم.

اوایل تابستان، جنگل‌های آلنور به شدت گرم بودند. تنها هر از گاهی بادی راه گم کرده، از سوی رشته کوه‌های آبل وزیدن می‌گرفت و اندکی از گرمای هوا می‌کاست.

در حالی که تنفسم را تنظیم کرده بودم، پیکان را رها کردم. زمانی که تیر، هوا را شکافت و پیش رفت، نفسم را آسوده خاطر به بیرون فوت کردم. آهوی مورد نظرم، روی کپه‌ای علف خشکیده از گرمای هوا، افتاده بود و شکمش به سرعت بالا و پایین می‌رفت. خونش می‌جوشید و آهو، نفس‌های آخرش را می‌کشید.

ایستادم تا برای لحظه‌ای با تاسف و بار ترحم، به حیوان نگاه کنم. از روی صخره به پایین پریدم و به سمت آهو گام برداشتم ولی طولی نکشید که با شنیدن صدای پا و شیهه چند اسب که به سمتم می‌آمدند، به سرعت احساس خطر و محیط اطرافم را بررسی کردم. سپس نزدیکترین شاخه‌ی درخت تنومند بالای سرم را در دست گرفتم و خود را بالا کشیدم. زمانی که سعی می‌کردم خون‌ریزی عجیب و شگفت‌آور بازویم را متوقف کنم، دو اسب قهوه‌ای و یک اسب سیاه، ازمیان درختان بیرون آمدند. آن‌ها، نشان رسمی فایروانا را روی شنل‌هایشان داشتند. مطمئن بودم که آن‌ها، آهویی که شکار کرده بودم را دنبال کرده و تا آن نقطه آمده بودند. در غیر این صورت، کمتر انسانی پیدا می‌شد به آن مناطق که تحت پوشش اغواگرها بود، پا بگذارد.

روی شاخه‌ای پهن نشسته و به تنه اصلی درخت تکیه داده بودم. از آن فاصله، صدایشان به خوبی شنیده نمی‌شد. انگار آن‌ها هم برای بلندبلند حرف زدن در آن مناطق اکراه داشتند. با حالتی غم‌انگیز و مصیبت‌زده، به آهوی عزیزم که برای شکارش خود را زخمی کرده بودم و حالا بی‌حرکت، روی اسب یکی از آن سه نفر افتاده بود. دو نفر از آن‌ها، اسب‌های قهوه‌ایشان را از همان مسیری که آمده بودند، به بیرون از منطقه ممنوعه هدایت کردند. تنها یکی از آن‌ها که موهای سیاه رنگی داشت، پای پیاده شروع به قدم زدن در آن جا کرد. برای شجاعتش، به آرامی سوت زدم و همگام با حرکتش، میمون‌وار روی شاخه‌ها حرکت می‌کردم. مطمئن بودم که انسان‌ها، با دیدن یک اغواگر حتی ممکن است از ترس قبض روح شوند. ولی دوست داشتم به آن پسر شجاع و با دل و جرئت، چنان گوشمالی‌ای دهم که تا پایان عمر، در مناطق ممنوعه سرک نکشد.


romangram.com | @romangram_com