#سلطنت_اغواگران_پارت_29

قسمتی از شنلم را پاره کرده، به دور زخم بازویم بسته بودم و منتظر موقعیتی مناسب برای ترساندن آن انسان ماندم که دستی دور دهانم پیچیده شد و مرا جوری به تنه درخت پشت سرم کوبید که برای لحظه‌ای، نگران رویت شدنمان توسط آن انسان شدم. چهره‌ای که مقابلم می‌دیدم، با کلاه شنلی که نیمی از صورتش را پوشانده بود و دستان زمخت و زحمت‌کشش برایم آشنا بود. او با درخشیدن برقی از آشنایی در چشمانش، دستش را از روی دهانم برداشت و حیرت‌زده گفت:

-شاهزاده آرتور! اینجا چی کار می‌کنین؟

خود را روی شاخه، اندکی جابه‌جا کردم و به انسانی اشاره کردم که همچنان در دل جنگل، پیش می‌رفت. اریک[Eric]، در حالی که صورت قاب شده با موهای کلاغی‌اش را به طرفین تکان می‌داد، گفت:

-مطمئنم دوست ندارین ببینین اون کجا میره!

زمانی که صورتم در تماس با آب سرد قرار گرفت، برای لحظه‌ای نفسم بند آمد. ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. سپس در حالی که از سکوت اتاق لذت می‌بردم، به سمت پنجره رفتم. با مشاهده برفی که بی‌وقفه می‌بارید و تصور بسته بودن راه‌ها، آهی از روی کلافگی کشیدم. از زمان ورود شاهدخت آلبا به پایتخت، بارش برف همچنان ادامه داشت و با وجود خواب‌های عجیب و غریبی که آن روزها، مهمان شب‌هایم شده بودند، کمترین اشتیاقی برای ماندن در خانه نداشتم. به‌ خصوص که برادرم دومینیک، در مرخصی چند روزه اش به سر می‌برد و ترجیح می‌دادم، قبل از آن که بیدار شده و سعی کند مرا با پیشنهادی خسته‌کننده در خانه نگه دارد، فلنگ را ببندم.

خانه‌ی تقریبا بزرگ و جادارمان، در سکوتی مطلق فرو رفته بود. روشنایی اندکی از پرده‌های سنگین خانه، به درون می‌تابید و فضا را اندکی روشن می‌کرد. هنگامی که از شستن صورتم فارغ شدم، پشت میز کنار شومینه نشستم و در حالی که به هیزم‌های نیم‌سوخته و خاکستر درون شومینه خیره شده بودم، میوه‌های خشک و نان سرد شده خوردم. در پایان، با شنیدن سر و صدای دومینیک از اتاقش، که در انتهای تنها راهرو و در مجاورت آشپزخانه قرار داشت، شنل سنگینم را زیربغل زده، لی‌لی‌کنان در حالی که پوتین‌هایم را می‌پوشیدم، به سمت در دویدم.

در لحظه‌ای که در را دزدانه، با آرامترین صدای ممکن پشت سرم بستم، گناهکارانه متوجه لبخند روی ل*ب‌هایم شدم. خود را ملامت می‌کردم که حتی زمانی که دومینیک، سعی می‌کند روابط میانمان را بهبود بخشد، این چنین رفتار می‌کنم. با این حال، ترجیح می‌دادم وقتم را با ریچارد و در حال انجام کاری خطرناک، بگذرانم تا مجبور شوم به سخنان خسته‌کننده‌ی دومینیک، راجع به سیاست و اتفاقات عادی در کشور مثل شورش‌های محلی یا ناامن بودن مرزها توجه کنم.

زمانی که از روی پلکان چوبی، با قدم‌های شتاب‌زده و تا جای ممکن آرامم به پایین سرازیر شدم، به کابوسی که دیده بودم اندیشیدم؛ بیشتر خواب بودند تا کابوس. انگار بخشی از خاطرات شخصی به اسم «آرتور» را می‌دیدم. آرتور یک اغواگر بود و برای من، این عجیب‌ترین چیزی بود که تا به آن لحظه، در زندگی‌ام تجربه کرده بودم. برایم جای سوال داشت که آرتور کیست و خاطراتش چه ربطی به من دارند. هر چه که بود، سعی می‌کردم کنجکاوی‌ام را کنترل و آرزو کنم، دیگر آن صحنه تکراری از آن شکار را به خواب نبینم.

با برخورد بادی سرد به صورتم، احساس کرختی کردم. سپس در حالی که به زحمت از میان برف‌های نشسته در حیاط عبور می‌کردم، بند‌های شنلم را زیر گردنم گره زدم. آنجا بود که با یک آدم‌برفی که بیشتر غول برفی بود تا آدم‌برفی، روبه‌رو شدم. آن آدم‌برفی که نمی‌دانستم چرا قبلا متوجه‌اش نشده‌ام، یک چاقوی قصابی به جای بینی و سطلی آهنی روی سرش داشت. می‌توانستم تصور کنم آن آدم‌برفی بدریخت کار چه کسانی است. پنج آهنگر قوی هیکل و عضلانی، طبقه زیرین خانه‌مان را اجاره کرده بودند. البته اجاره خانه در فیروینر به عنوان پایتخت، مبلغ کلانی بود که هر کسی از پس پرداختش بر نمی‌آمد. گذشته از پول هنگفت اجاره خانه‌ای که هر ماه توسط آن پنج نفر به دومینیک پرداخت می‌شد، این که پنج آهنگر در طبقه اول خانه‌تان زندگی کنند، معایبی هم دارد. برای مثال، این که یک روز از چاه آب بکشید و منزجر شده، بفهمید آب چاه طعم نمک، گوگرد و هر عنصر کشف شده و نشده دیگری را می‌دهد، مسئله جالبی نیست و یا این که هر روز بعد از غروب آفتاب، شاهد حمام کردم پنج تن‌لش در حیاط خانه‌تان، که بوی راسوی مرده می‌دهند، باشید؛ چیزی نیست که به هیچ‌وجه دلخواهتان باشد!

ریچارد از آن پنج غول‌تشن خوشش می‌آمد؛ نه این که آن‌ها، باحال یا باهوش و یا نقطه تفاهمی با ریچارد داشته باشند، بلکه به این خاطر که دنیا ابلهانی مثل آن پنج نفر به خودش ندیده و نخواهد دید! آن‌ها اعجوبه‌هایی در فیروینر هستند که نظیرشان را در هیچ کجا نمی‌یابید!

یکی از تفریحات مورد علاقه‌ی ریچارد که به شکل جنون‌آمیزی او را سر حال می‌آورد، سر به سر آن پنج نفر گذاشتن بود. البته هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌دانستند، ریچارد شاهزاده است که اگر می‌دانستند، با چاقوی فیله‌بری دنبالش راه نمی‌افتادند تا شقه‌شقه‌اش کنند!

هنگامی که میدان ویکتوریا را از دور می‌دیدم، راجع به شاهدخت آلبا فکر می‌کردم. او زیبایی اعجازآور و خیره‌کننده‌ای داشت؛ اما این چیزی نبود که همه راجع به آن صحبت می‌کردند. یک روز قبل، صدای ندیمه‌ی شخصی ملکه را در آشپزخانه شنیده بودم که می‌گفت، موهای زرد رنگ شاهدخت آلبا، بیشتر به کپه‌ای از کاه شباهت دارند که روی سر یک خوک گذاشته باشند و در حالی که بادی به غبغب می‌انداخت، ادعا می‌کرد موهای قهوه‌ای رنگ خودش، صدها برابر زیباتر از موهای شاهدخت آلبا هستند.

دستم را میان موهایم کشیدم و موهای طلایی شاهدخت آلبا را تصور کردم. موهای طلایی شاهدخت، هیچ شباهتی به کپه‌ای کاه نداشت و در دفعات معدودی که او را از دور دیده بودم، موهایش، او را همچون پریزادی با زیبایی افسانه‌ای و سحرانگیز جلوه می‌داد. این چیزی بود که من می‌دیدم و خلاف همه چیزهایی بود که دیگران، راجع به آن صحبت می‌کردند. وضعیت مردم در فیروینر به دو بخش کلی تقسیم می‌شد، عالی و افتضاح! در واقع کافی بود چند ساعتی در شهر به گشت و گذار بپردازید تا به عمق اسفناک بودن زندگی اکثر مردم، پی ببرید. بیشتر ساختمان‌های فیروینر، دو طبقه و محل سکونت چندین خانواده بودند. کوچه‌ها باریک و بی‌نور، با سطل آشغال‌هایی واژگون شده و موش‌های تهوع‌آوری که درونشان وول می‌خوردند، نمای بخش فقیرنشین شهر را تکمیل می‌کردند. گدایی و دزدی، تنها راه امرار معاش خانواده‌هایی بودند که هیچ‌گاه، چشمه‌ای از زندگی راحت و تجملاتی اشرافان را حس نمی‌کردند. هشتاد درصد مردم، در جهالت و عقاید نادرستشان فرو رفته بودند و سواد نداشتند. آن بیست درصد هم یا جزو قشر مرفه بودند یا از صدقه‌سری کلیسا باسواد شده بودند.

به راستی که فیروینر، یک شهر نفرین شده بود. اگر شب‌ها در خیابان‌هایش قدم می‌زدید، مردان و زنان مستی را می‌دیدید که جای‌جای خیابان‌ها افتاده‌اند و جیب‌هایشان توسط جیب‌برهای کم سن و سال زده می‌شود. اماکن قابل سکونت در فیروینر، یا محل زندگی ده‌ها خانواده بودند یا به میخانه‌ها، ف*ا*ح*ش*ه خانه‌ها یا قمارخانه‌ها اختصاص داشتند.


romangram.com | @romangram_com