#سلطنت_اغواگران_پارت_30
لایه نازکی از برف، سنگفرش خیابانها را پوشانده بود و امیدوار بودم، کسی پیدا شود تا حیاط خانهمان را هم پارو کند که مسیر خانه تا در حیاط، روزبهروز صعبالعبورتر میشد. پرده خانهها کشیده شده بودند. دود از دودکششان بیرون میآمد و شهر در سکوتی سرسامآور فرو رفته بود. همه ترجیح میدادند تا جای ممکن، رختخوابهای گرم و نرمشان را دیر ترک کرده، به استقبالِ یک روز سراسر برف و قندیل، بروند.
نفسنفسزنان، پشت بشکهای که بوی تهوعآوری داشت، مخفی شدم. این در حالی بود که صدای سایش چکمههای سربازان را در همان نزدیکی میشنیدم. در حالی که با خود فکر میکردم کمکم، رکورد زیر پا گذاشتن قوانین حکومتی را میشکنم، لبخند خستهای زدم و صورت سرخ از پانزده دقیقهای که در حال دویدن گذرانده بودم را لمس کردم. در آن سرمای شدید، احساس گرما میکردم. کلاه شنلم را که امیدوار بودم مانع از شناساییام، توسط سربازان شده باشد را از سرم برداشتم.
برای رسیدن به قصر و آغاز روزی دیگر برای آموزش زبان آستریال به ریچارد، میبایست از روی پل نزدیک قصر عبور میکردم. با دیدن صفی طویل از ارابهها، گاریها و کالسکهها آه از نهادم بلند شده بود. مردم میگفتند در نوشیدنی شاه، سمی کشنده کشف و باعث مرگ پیشمرگ ایشان شده است. بنابراین ایست بازرسی روی پل، مأمور بررسی و تفتیش تمام کسانی شده بود که به قصد ورود به قصر، از روی پل عبور میکردند. میدانستم تا بخواهم توسط یکی از آن نگهبانان گردن کلفت، بازرسی شده و به او بفهمانم که قصدی برای قتل هیچ مقامسیاسی ندارم، ظهر میشود. بنابراین به آرامی از روی چمنهایی که به سمت رودخانهی مهرژیا سرازیر بودند، سر خورده و از سایهی زیر پل برای عبور از رودخانهی کمعرض استفاده کرده بودم و بامشقت فراوان سعی میکردم، تعادلم را حفظ کنم، از محدودهی سایهی پل فراتر نروم و روی یخ سر بخورم و جلو بروم. چکمههایم این امکان را به من میدادند که بتوانم با وجود کف دندانهدارشان، بدون نگرانی از هر گونه لغزشی که با شکستن دست یا پا همراه باشد، روی یخ حرکت و آرزو کنم هیچکس مرا نبیند. ولی بدشانسی در بدترین لحظهی ممکن یقهام را چسبیده بود که یکی از نگهبانان، زمانی که به سختی از روی سراشیبی سوی دیگر رودخانه بالا میرفتم، مرا دیده و در سوت گوشخراشش دمیده بود.
زمانی که از گوشهی شکستهی بشکه به اطراف سرک کشیدم، از نبود هیچ نگهبانی در آن اطراف نیشخند زدم. سپس از جا بلند شدم و در حالی که سعی میکردم با برخورد به یکی از بشکههای شکسته، موقعیتم را لو ندهم، از قبرستان بشکههای نوشیدنی در زیرزمین قصر بیرون آمدم. آنجا تاریک و کثیف بود و بویی که از محیط اطرافم بر میخاست، موجب اشمئزازم میشد و از سوی دیگر به هیچوجه دلم نمیخواست روز به آن زیبایی، با دیدن چند موش چندشآور در زیرزمین به گند کشیده شود. از راهپله کوچک و تنگ زیرزمین بیرون آمدم و در حالی که با حسی غیرقابل وصف از پیروزی، به بدنم کش و قوس میدادم، زیر ل**ب گفتم:
-امروز هیچی نمیتونه حال خوش منو خراب کنه!
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که با حس سرمای جسمی برنده روی گردنم، برای لحظهای لرزیدم.
-فکر کنم سیاهچال بتونه این کار رو انجام بده! نظرت چیه؟
چشمانم از تعجب گرد شدند. خواستم به سمت صاحب صدا بچرخم که تیغه شمشیر، بیشتر روی گردنم فشرده شد.
-برنگرد...
دومینیک ادامه داد:
-اسلوان[Slovan] میگه صبح خیلی برای بیرون رفتن عجله داشتی، اصلا دوست ندارم فکر کنم که داشتی از من فرار میکردی.
این موضوع میتوانست وجود دومینیک را آنوقت صبح در قصر، توجیه کند. کسی که من با شنیدن سر و صدایش، شتابزده و با چکمههای نیمه پوشیده از خانه بیرون زده بودم، دوست دومینیک، اسلوان بوده است.
تجربه ثابت کرده بود دومینیک زمانی که شمشیر به دست گرفته باشد، جدیتر از هر زمانی خواهد شد و این که بخواهم در برابرش طعنهآمیز حرف بزنم، دیوانگیست. شمشیر دومینیک، به آرامی پایین آمد و در لحظهای که به سمتش چرخیدم، با برخورد جسمی بر سینهام، غافل گیر شده قدمی به عقب برداشتم. هوراس[Horace]، یکی از فرماندهان کمرتبه امنیتی، با دندانهای درخشان و بیش از حد سفیدش نگاهم میکرد. غلاف خالی شمشیرش، از کمربند شلوارش آویزان بود و در هوای سرد زمستانه، بخاری سفید رنگ را با هر تنفسش، به هوا تقدیم میکرد.
هر دوی آنها بلند قامت و عضلانی بودند، وجه اشتراک دیگری که میانشان دیده میشد، موهای بور و صورتهای کک و مکدارشان بود. شمشیر هوراس را در دست گرفتم و چرخی به مچ دستم دادم. چپ دست بودم و ترجیح میدادم از دست دیگرم، به عنوان یک تعادلدهنده استفاده کنم. حیاط پشتی قصر، زمینی در حدود دو هکتار بود. دیوار بلند و برجکهایی با نگهبانان نیزه به دست بر رویشان، از دور دیده میشدند و در این میان، اصطبلهای سلطنتی و آهنگری قدیمی با حالتی فرسوده و کمی کپکزده در معرض دید بود. آنجا پوشیده از پتکها، نیزهها و شمشیرهای له و لورده و اکسید شدهای بود که هیچکدام از مقامهای حکومتی، زحمت تخریب ساختمانش را به خود نمیداد. دومینیک چند قدم عقب رفت و هوراس در نقطهی دورتری ایستاد. دومینیک در حالی که مچبندش را محکم میکرد، پرسید:
romangram.com | @romangram_com